مزه خوب موفقیت
حسیه که بعد از یه عالمه تلاش بهت دست میده
معجزه .... همون تلاش سخته!
خدایا شکرت
پی نوشت: نتیجه چندین ماه زحمت برای کنکور کارشناسی ارشد خوشحالی و لبخند مادرم شد. نتیجه ای که می خواستم گرفتم. خدارو شکر
حسیه که بعد از یه عالمه تلاش بهت دست میده
معجزه .... همون تلاش سخته!
خدایا شکرت
پی نوشت: نتیجه چندین ماه زحمت برای کنکور کارشناسی ارشد خوشحالی و لبخند مادرم شد. نتیجه ای که می خواستم گرفتم. خدارو شکر
من به اتفاق دوستم راضیه یک روز زیبای تابستانی را در کافی نت دانشگاه جهت انجام امور علمی سپری میگردیم. برای توصیف شرایط باید عرض کنم که غیر از ما دو نفر یک زوج نه چندان فرهیخته در کنار ما نشسته بودند و به اصطلاح "قرار" عاشقانه شان را در آنجا می گذراندند. در همین حواشی خانومی سیاه پوش که یک پارچه ی چهار متری مشکی رنگ را سفت و سخت به دور خود پیچیده بود و تحسین برادران انتظامات را از این جهت برمی انگیخت وارد کافی نت شد و پرسید : ببخشید اینجا جوراب کجا داره؟؟؟
من که حسابی مغز مبارکم رو به سمت هنگی پیش میرفت متوجه بوده یا نبوده دهانم تا حدودی گشوده شده بود به تعجب و به اصطلاح امروزی فکمان افتاد! راضیه نیز علامت تعجبی پیش نبود که ای "بانوی پیشتاز در حفظ آرمان های ........ " مگر آیا در کافی نت جوراب می فروشند؟؟؟؟ اصلا آیا مکان مقدسی مثل دانشگاه جز خزعبلات چیز دیگری می فروشند؟ کیلو کیلو علم در دانشگاه هر روز دور ریخته می شود و خریدار ندارد آنوقت جوراب؟؟؟؟ که ناگهان دوشیزه ی بغل دست ما شروع کرد به خندیدن!!! و به دنبال آن پوزخند پسرک همقراری اش.....
"بانوی پیشتاز در حفظ آرمان های ......" لب به فریاد گشود که : خانم چرا می خندی؟ ها؟ چیش خنده داره؟ مگه نمی دونی جوراب چیه ها؟؟؟ نبایدم بدونی.... دخترای این دور و زمونه جوراب میدونن چیه؟ نه که نمی دونن! بخند خانوم بخند. امام زمان بهت نخنده!
پلکهایمان نیز به گشادی دهان باز مانده مان شد که سرکار خانم شما از طرفی دست پیش را گرفته تا پس نیوفتید از طرفی دیگر پای امام زمان و خنده های ایشان را وسط می کشید؟ در روزگار شما جوراب را چه به امام زمان؟ اصلا مگر می شود با کفش اسپرت که لازمه ی قدم زدن در دانشگاه آن هم دانشگاه پر پله شیراز است جوراب نپوشید؟
اندکی در بهت خود غوطی ور بودیم که آن "بانوی پیشتاز در حفظ آرمان های ......... و آراسته به پارچه چهار متری در گرمای تابستان" مجددا به کافی نت بازگشتند و پرسیدند کدومتون می خندیدید؟ اینم جوراب اون مغازه ی آخریه داره برید بخرید!!!!!!!! صحنه صحنه ی غریبی بود. آنقدر غریب و دور از انتظار که شاید اگر آن دوشیزه کوتاه نیامده بود شاید "بانوی پیشتاز در حفظ آرمان های ......" ممکن بود کفش او را در آورده و پایش را مزین به جوراب پارازین مشکی بسیار کلفت نماید! از همه عجیب تر مغازه ای بود که جوراب داشت.....
در هر صورت ما مانده ایم و ارتباط دانشگاه، جوراب و رضایت امام زمان...
تابستان سال 58 – استخر دانشگاه شیراز
زنی زیبا با لباس شنایی زیباتر به امید داشتن روزی زیبا و خنک در گرمای تابستان وارد استخر سرپوشیده دانشگاه می شود. خرامان به سوی رختکن می رود و لباسهایش را عوض می کند. از اتاقک کوچک کنار محوطه که بیرون می آید چشمش به مردانی می افتد که به سوی او هجوم می آورند و با مشت و لگد او را از محوطه استخر بیرون می کنند و شعار های ملی سر می دهند و استقلال آزادی جمهوری اسلامی از زبانشان نمی افتد و بانوی خونین و مالین را رهسپار حراست دانشگاه می کنند! بانویی که تا یکی دو سال قبل آزادانه در کنار همکلاسی هایش شنا می کرد.....
زمستان سال 69 شاید! – کتابخانه دانشگاه شیراز
دانشجویی جهت آماده شدن برای امتحانات پایان ترم دانشگاه عزم خود را جزم کرده است مبنی بر اینکه امروز را تا خود شب درس بخواند. کتابهایش را به همراه یک فلاسک چای برای درمان خواب آلودگی هایش برداشته و به سمت کتابخانه میرزای شیرازی می رود. به نگهبان دم در (که تازگیا اسمش شده حفاظت فیزیکی) سلام می کند و راهی سالن مطالعه همیشگی می شود. پایش را که داخل می گذارد با جیغهای بنفش دخترانی مواجه میشود که مقنعه ها را از سر کنده اند و تا چندی پیش به آسودگی مشغول مطالعه بودند و هم اکنون مردی غریبه به حریم آسایش آنان پا گذاشته و حجاب و عفاف آنان را زیر سوال برده است. جوانی که حتی نمی توانست اتفاقات پیش آمده را بررسی کند و پیش خود می گوید تا دیشب که سالن مطالعه یدونه بیشتر نبود چی شده که حالا خواهران و برادران داره؟؟؟؟؟
-بین زمستان 69 تا پاییز 87 شاید خیلی اتفاقا افتاده ولی بنده یا در جریان نبودم و یا خیلی برام عادی شده... –
آخر هفته ی اول پاییز 87- یکی از دانشکده های دانشگاه شیراز
بنده حقیر که در کلاسهای ساعت 8 صبح به زور حضور به هم می رساندم صبح چهارشنبه سرحال تر از همیشه راهی یکی از همین کلاسهای دهه 50 دانشگاه شیراز شدم. به خیال خودم این درس عمومی که بچه های رشته های دیگر را نیز شامل می شود می تواند بسیار جذاب باشد و عقاید مختلفی را به چالش بکشد. غافل از اینکه جمیع دانشجویان مقنعه و چادر به سرند و جنس مذکری این بین پیدا نمیشود! و من متعجب از اینکه پس چرا کلاسهای تخصصی قروقاطیه و کلاسهای عمومی جداست؟؟؟ الله اعلم!
بهار سال 91 – مرکز کامپیوتر دانشگاه شیراز
دختری درمانده و مستاصل موهای خود را می کشد تا کرحتی بدنش را از دست دهد و روی دست دوستانش پس نیفتد. 6 ماه اخیر را یک ضرب ازهمان سالن مطالعه ی تفکیک شده کتابخانه دانشگاه بیرون نیامده و برای رشته مورد علاقه اش در کنکور کارشناسی ارشد زحمت ها کشیده است. حالا که رتبه دلخواهش را به چنگ آورده و بدون شک می تواند در همان رشته به تحصیل ادامه دهد کاشف به عمل می آید که ظرفیت رشته مذکر در دانشگاه شیراز 10 نفر مرد و در دانشگاه تهران تنها 1 نفر مرد است! (البته ناگفته نماند که این دختر جسور با رشادت ها و تحصن های خود نظر مسئولین برای پذیرش مردان را برگرداند)
اوایل تابستان سال 91 – مجتمع رفاهی دانشگاه شیراز
مجددا بنده حقیر با مشاهده جشن باشکوه فارغ التحصیلی علوم پزشکی دانشگاه تهران از شبکه های وطنی، مشتاق و پر از ذوق کارت دعوت جشن فارغ التحصیلی را در دست داشتم و به همراه دوستانم راهی سالن مراسم شدیم و لباسهای مشکی زیبا و آراسته به ساتنهای فیروزه ای را پوشیدیم. متعجب از حضور پر شور دختران جویای احوال پسران غایب شدیم که کاشف به عمل آمد جشن دختران صبح و جشن پسران فارغ التحصیل عصر برگزار می شود! و کل مراسم به یک سخنرانی مفتضح و یک گروه موسیقی سنتی که آهنگ احمقانه ای را سر می دادند پایان یافت و از موسیقی، آتش بازی، جیغ و سوت از سر شادی، پرتاب پر افتخار کلاه ها و خلاء جدایی از دانشگاه که -ته دلمان را قلقلک دهد- نبود و همه جمیعا با گفته اینجانب مبنی بر "خاک تو سرشون با این جشنشون" موافق بودند!
هفته دوم تابستان سال 91 – محوطه میدان گونه دانشگاه شیراز
مجددا اینجانب برای اتمام پروژه کارشناسی قصد عزیمت دانشکده مربوطه را داشتم و به لحاظ بعد مسافتی زیاد از درب ورودی تا دانشکده باید مسیر را با اتوبوس می پیمودم. لذا به سمت یکی از اتوبوس های آماده راهی شدن دویدم که آقایی جلویمان در آمده و فرمودند: اتوبوس خانما اون طرف می ایسته. و من با دهان باز فقط او را مینگریستم و مدام می گفتم "آخه یعنی چییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکی از فصل های سال 1404 شاید! – کلاسهای دانشگاه شیراز
من نیستم اما می توان تصور کنم که بین کلاسها پرده ای کشیده شده و.....
یکی از روزهای سال 1420
میتوان تصور کرد که در درب ورودی دانشگاه شیراز عینک های سه بعدی با شیشه های عظیمی داده می شود که- در مناطقی که واقعا نمیشود تفکیک جنسیت را اجرا نمود- زنان مردان را به شکل زن و مردان زنان را به شکل مرد ببینند و به گناه دچار نگردند!
پی نوشت: فکر می کنم مسئولین محترم دانشگاه این اصلو فراموش کردند که انسان ها نسبت به آنچه که منع می شوند حریص تر می گردند!!!!
سفر فرصتی بود برای نو شدن. برای اینکه وقتی رفتی خودت باشی و وقتی برگشتی یه خود بهتر. حالا فرق نمیکنه که مسافت این "از خود گذشتگی" چقدر باشه مهم اینه که واقعا از اونی که نمیخوای باشی بگذری. من تجربه اش کردم.
مدتها بود که داغدارحوادثی بودم که پیرهن سیاه بدبینی رو بر فکر و عقیده ام پوشانده بود و حالا در فضای معنوی مشهد نه تنها رخت عزا رو در آوردم بلکه پیرهن سفید "یاسین" پوشیدم! خودمو بستم به پنجره فولاد حرم و شفای همه ی دردهامو از خدا گرفتم. من پاک شده برگشتم. البته امیدوارم.....
سفر خیلی خوش گذشت. دوستای قدیمی و دوستای جدید سفری! شناخت های بهتر.... خوشی ها و ناخوشی ها.... خاطره ها کم نیستن خیلی هم زیادن. بچه ها خیلی اصرار داشتن که من خاطره هامونو بنویسیم و اونها مثل جزوه ی آخر ترم ازش کپی بردارن و یادگاری داشته باشن! ولی خب هرچی فکر کردم دیدم همه ی اون عکسها و اون فیلم ها واسه یادآوری خاطره ها کافیه البته به قول یکی از شاعرین جوانمون خاطره اگر خاطره باشه در خاطر می مونه!
سفر با دوستان تجربه ی جدیدی بود که حداقل من تا حالا نداشتم. غصه های محبوبه خفه ام کرد و راه گلومو بست. بی تقاوتی ها و سبک سری های فرنوش دیوونه ام کرد. مهربونی های زهره خوشحالم کرد. شیطنت های بهگل و مهسا منو سر ذوق می آورد. این وسط من درکنار محبوبه غصه داشتم،با فرنوش خل بازی در می آوردم، درکنار زهره مهربون میشدم و شیطنتها مو میذاشتم واسه وقتی که بهگل و مهسا بودن. صبحا سفرمون زیارتی بود،ظهرها سیاحتی و شبها پارتی! و آخر شبها دوباره زیارتی! عااااالی بود.
پی علیرضا نوشت: پسر کوچولویی که کنار خیابون دستمال جیبی میفروخت ،چهار سالش بود و شبها ی سرد زانوهاشو بغل میکرد و گوشه خیابون مینشست. مهرش عجیب توی دلمون افتاده بود و توی دل محبوب بیشتر. توی سرما به سختی می تونست حرف بزنه ولی همون چند تا کلمه ای رو هم با لهجه مشهدی میگفت. شیراز رو نمیشناخت اگرچه که با شرم زیبایی میگفت میشناسه. دوبار دیدمش و امیدوارم بازم بتونم ببینمش. کاش همه دستمالهاشو خریده بودم!![]()
پی قطر آباد! نوشت: ما دوبار رفتیم طرقبه ولی هیچکدوم از این دوبار باعث نشد که مهسا اسم طرقبه رو درست ادا کنه. شوخی نمیکرد. از روی حواس پرتی اینطوری میگفت. دوتا واژه معادل طرقبه و ساخته ی مهسا خانوم عبارت است از: غربته و قطر آباد!![]()
پی فالگیر نوشت: من در آینده ای نزدیک سه تا بچه و دوتا ماشین خواهم داشت. اینو خانوم فالگیری در باغ پونه غربته! بهم گفت. خبری از همسر هم نبود احتمالا این سه تا بچه ی نیم وجبی رو به فرزند خوندگی قبول میکنم. البته ماشینها هم احتمالا ماشین بابا و شوهر خواهرم بوده. بابا کو پول......
پی خادمین نوشت : خیلی اذیتشون کردم!
مخصوصا اونایی که دم در وسایلمون و لباسهامونو میگردن. یه بار یکیشون فکر میکرد من بمب دارم!
پی صادق کریمی نوشت : راننده ی اتوبوس یا به قول خودش خلبان هواپیمایی بود که مارو میبرد. تا بوده کمک راننده حرف میزنه و قصه میگه تا آقای راننده در حین رانندگی خوابش نبره ولی این آبادانی( که تمام تلاششو میکرد تا تهرانی حرف بزنه ولی خب لهجه ی شیرازی رو هم چاشنی ش میکرد) تمام شب رو حرف میزد. جوریکه صدای مسافرا دراومده بود. ما هم به این نتیجه رسیدیم که گوش دادن به حرفای آقای کریمی خیلی بهتر از زجر خواب با اعمال شاقه هست! بنابراین بساط تخمه رو راه انداختیم و مشغول استراق سمع شدیم. الحق که چقدر قشنگ حرف میزد این اعجوبه.
پی فرنوش نوشت : پدیده ای به نام فرنوش. از تمام خصایص دنیا فقط غرزدن رو یادگرفته بود.
البته بعضی مواقع این غر زدنها به نفع هممون تموم میشد ولی بیشتر مواقع باعث خروج دود از کله های مبارک می شد.
پی رستوران لبنانی- شب آخر نوشت: بدون شرح!!!!!!
پی خیابون ایثار نوشت: شب بود و جمعه و تاریک. 5عدد دختر+ خیابونهای خلوت+ بوق بوق خانوم بپر بالا + شیطنتهای ما که تمومی نداشت + فروشنده های نچسب و گیر و اهل دل مشهدی = آقا غلط کردم، چیز خوردم بیاید برگردیم هتل.![]()
پی تشکر نوشت: از همه کسایی که این مدت اومدند و سر زدند یک دنیا سپاسگذارم. بووس![]()
سه ساله دارم سعی میکنم به خودم بفهمونم که رشته ای که توش هستم هم خوبه هم مفیده هم به درد جامعه می خوره هم خودمو پرورش میده و ....
ولی الان میتونم درست و دقیق درک کنم که خوندن یه دنیا تئوری و نظریه که این اون از سر دلخوشی و چشم و هم چشمی این اندیشمند و اون صاحبنظر گفتن و نوشتن باد هوا بوده. چرا که گفتن اینکه این نظریه خوبه یا این یکی بده فقط در حد حرفه. وقتی پای عمل میاد وسط نه من کارشناس میتونم نظر به خوبی یا بدی یه نظریه بدم نه این آقای علاقه بند که هزار جور کتاب ربط و بی ربط در مورد مدیریت آموزشی و متعلقاتش نوشته! نمی دونم من الان در آستانه ی 21 سالگی دانشجوی سال سوم مدیریت و برنامه ریزی بیکار ترم یا این آقای علاقه بند که هی کتاب مینویسه و هی ترجمه میکنه و هی کتابهاش میشن منابع دانشگاهی و کنکور! آخه خدا رو خوش میاد دانشجوی بدبخت که هنوز یه سازمان درست و حسابی ندیده بشینه نظریه های مدیریت سازمانی رو به زور قرص سردرد و قهوه و شب زنده داری فرو کنه توی سرش؟؟؟ حالا بماند که بقیه از چه وسایل و ابزاری برای حفظ دروس استفاده میکنن!
غیر از اینه که توی دانشگاه فقط نظریه های آرمان گرایانه رو به دانشجو تلقین میکنن و پای کار عملی که میرسه باید کارهای جزئی و روزنامه خوندن و زیر آبی رفتن و دیر اومدن و زود رفتن و به کار ارباب رجوع نرسیدن رو یاد گرفت؟؟؟؟ آیا این حقیقت سازمانهای ما نیست؟؟؟ پس این همه کتاب که بی شباهت به شعرهای توخالی نیست چیه؟؟؟؟ الله اعلم


گفته بودی همه افکارم
هر چه از نیک و بد این دل شوریده ی من شد بارم
هر چه از راز طلایی رنگ حلقه ی انگشتم می پندارم
همه وهمی است تباه!
یادم آید که ندیدم رویت
تا شب هنگام قبلتم گفتن
یادم آید که نپرسیدند از من نظری
نگرفتند سراغی
و ندیدند بر رخسارم ..... از نمور ِ لبخندی اثری
خواستی عهد ببندم با تو
خواستی راه ببندم بر شک
دل بگیرم از
خواستی دست کشم از غم رسوایی خویش
چشم گیرم ز دهان مردم
رخت بر بندم از این دلهره ی بی تشویش
رقص گیرم به هر آهنگی
جام عشقت نوشم یک نفس نوش کنم، پاک کنم یاد دلداده ی خویش
در فراسوی جلال عشقت
شک نرانم به دلم
که دگر یافت نگردد چو تویی مجنون تر .... که بسوزد شب و روز
نفسی می نکشی..... مگر از آه فراق
و دگر نیست مرا یار شوریده سر و شیدایی همچون تو
شوهر شیفته و زیبایی همچون تو
مرد کار و شرف و والایی همچون تو
خام مرداب نگاهت کشتم!
باده گیر سر سودایی تو..... تشنه ی آب سرابی گشتم -
که نمی دانستم
من و هر لحظه که مدهوش و پریشان وجودت گشتم-
بی هدف رفت هدر!
من فرو آوردم سر تسلیم و رضا
شدم آن مونس بی چون و چرا
نرود از یادم
مشت می خواهمتت بر چشمم
ضربه ی دوستت می دارم بر سینه
کینه ی غیرت بی منظورت بر قلبم
من نگویم راز این حلقه ی زر
همه بر بندگی و بردگی است
همه جا ناله کنم یاد کنم
طوق سرگشتگی و بدبختی ست
حلقه ی شوم و پلیدی باشد
چه بسا شایسته
رنگ مشکی باشد!

پ.ن: چند روز پیش توی کلاس ادبیات من شعر حلقه ی فروغ فرخزاد رو بردم و خوندم و مایه ی مسرت افراد شدم! غافل از اینکه یکی از پسرهای کلاسو به مبارزه طلبیدم! جلسه ی بعد از اون این جوان شاعر شعری در وصف احوالات مردان سرود و آورد و خوند که ای کاش ازش گرفته بودم چون واقعا زیبا بود.
این شعر هم که الان خوندید تراوشات ذهنی خودمه که مشت محکمی بود بر دهان آن پسرک صفری که دیگه تصمیم به مبارزه نگیره! بیچاره خودشم گفت من تسلیم!!!!!
Pmc معادل واژه ی university به کار میرود!
اندر احوالات شیخ الرئیس جدیددانشگاه شیراز همین بس که صدقه سری ریاست ایشان دانشکده دامزشکی جوایز نمایشگاه دستاور دهای انجمن های علمی را حیف و میل نموده و آبی گوارا پشت آن نوش جان کردند. فروش جوجه های بلدرچین و تخم شتر و مرغ و شمردن دندانهای اسب به پای مطالعات و پژوهش های شب و نیمه شب دانشجویان مدیریت آموزشی نمیر سید اما جایزه ۵۰۰ هزار تومانی را آنها درو کردند! هجوم رهایی بخش دانشجو یان در ساعت 12 ظهر به بازارچه ی پردیس گواه این مدعاست! اندیشه ی فضای معنوی کافه ی ایکاروس و محیط فرح بخش نسکافی نت یکی از مهمترین عوامل تمرکز زدایی در کلاس درس می باشد!
عبور و مرور شخصیت های کشوری و لشکری یکی از مهمترین حواشی خاطرات بازارچه است! تتلو که به تازگی آخرین سامورایی نام گرفته است در گوشه و کنار های بازارچه در حالی که در غمی غریب فرو رفته است به طور ناگهانی می خندد. شاید این اختلال دو قطبی فرد مذکور یکی از ره آورد های ریاست جدید باشد!
واکی در ساعتی که تمامی اقشار دانشجو به سرعت به سمت سلف میروند ۵کیلو موز را برای نهار خود انتخاب می کند! (من که فکر نمیکنم همین قدر هم ماشاا.. جواب این بدن رو بده!)
این جا خونه ی ماست!
چه اونایی که توی این خونه اتاق دارن و چه اونایی که بعد از یک روز تحصیلی سخت و پر مشغله مجبورن شب و خارج از خونه بگذرونن با پنج مورد معرف شخصیت خودشون هستن! درست مثل پنج انگشت دست!

طرز راه رفتن، طرز صحبت کردن، نوع خندیدن، طرز نگاه کردن و البته مدل مو!
از تو ضیحات اضافه معذوریم!
پ.ن1: بعد از عمری کلاس تفسیر قرآن بجای لیگ نقطه بازی با محبوبه و فاطی مشغول تفکر به حرفهای ضد و نقیض استاد بودم! یکی از دانشجویان سر صحبت باز کرده بود و با متهم کردن فیلم سنگسار ثریا به اینکه دست اندر کارانی خارج از حیطه دین و ایران داشته ادعا میکرد که زنی که مرتکب به زنا میشه طبق سوره ی 5 آیه ی نور باید سنگسار بشه! توی دلم گفتم ادمی که فرق سوره و ایه رو نمیدونه چطور میتونه در مورد یه تهمت بزرگ قضاوت کنه؟؟؟؟؟
استاد مغلطه هایی کرد که بیا و ببین! بحث کشید به تعدد زوج های پیامبر و مغلطه بافی های استاد سر به درازا کشید و استاد دست منو که کل نیم ساعت آخر کلاس برای پرسیدن سوال بالا مانده بود نادیده گرفت! شاید توی چشمای راسخ من میتونست بفهمه که جوابی برای سوالم نداره! آخ سر هم مجبور شدم برای پیدا کردن جوابی که هنوز دنبالشم کتاب نظام حوقو زن در دین اسلام تالیف استاد مرتضی مطهری رو بخرم!
سوالی که توی حنجره ام خشک شد این بود! دینی که زن و مرد و برابر می دونه چرا تععد زوج رو فقط برای مردها جایز میدونه!
پ.ن2: پیرو حرف به گل مبنی بر استفاده ی بیش از حد از علامت تعجب سر جلسه ی امتحان دکتر .ت متوجه پدیده ی عجیبی شدم! استاد در پایین برگ امتحانی بعد از کلمه ی موفق باشید یک (!) گذاشته بود جوری که انگار خودش هم می دونست موفق شدن توی یک همچین امتحانی واقعا جای تعجب داره!
بعد از اینکه از استاد خواهش کردم دلیل این رفتار بحث بر انگیزش رو شرح بده ایشون فرمودند این علامت عاطفه ست که به غلط توی مدرسه به ما گفتن علامت تعجب .... منظورم از این علامت دادن انرژی های مثبت برای موفقیتتونه! بعد دستاشو توی هوا مشت کرد و قیافه ش رو مثل علامت تعجب کرد و گفت: موفق باشید!
پ.ن ۳: امروز یکی از بچه های کانون موسیقی رو که مدتهاست ندیده بودمش رو دیدم! خیلی دلم براش تنگ شده بود یادمه که این بنده ی خدا خیلی گیج بود! ولی خیلی مهربون بود با من! بعد از اینکه من از بچه ها کناره گرفتم اونو هم دیگه قاطی کانونی ها ندیدم! یادمه یه روزی جلوی چشم من موبایلشو گذاشت توی جیبش و و بعد از ۵ دقیقه فکر کرد موبایلشو گم کرده!!!!! من هم بهش چیزی نگفتم تا در اعماق خودم بخندم! (آخی!!!!!) حدود نیم ساعت بعد اومد گفت خانوم .... پیداش کردما! توی جیبم بود!
هنوزم مثل قبل عینک نمیزد و بجای اون چشماشو ریز میکرد تا بقیه رو ببینه! پسر خوبیه!!!!!!!
![]()
دو روز پیش نوشت: سلام.............یک رب مانده به هشت صبح! وقتی در کلاس 521 رو باز میکنی و جز خودت وصندلی های خالی چیزی نمیبینی چه حالی بهت دست میده؟ اولین فرض.... شاید کلاس جای دیگه ای برگزار میشه! به بقیه ی فرضها کاری نداری همین فرضو دنبال میکنی..... زنگ میزنی به محبوبه.... نه کلاس همین جاست.... الانه که از خرج الکی و شارژ بیخودی که برای تماس بی مورد دود شد رفت هوا سردرد بگیرم! دانشجو یعنی قناعت!
پاشو پنجره هارو باز کن تا هوای تازه بخوره توی سرت..... سه تا از بچه ها اومدن تو..... حالا دیگه تنها نیستی ....... دلت واسه تنهاییت تنگ نشده؟ اینجوری راحت میتونستی سرتو از پنجره بیرون کنی و نفسی از عزا در بیاری!!!!! یه چند نفری رهگذری از جلوی کلاس رد میشنو اجازه میدن که سر و گردن و چشمای صورتشون و چند تا چشم دیگه که از بقیه قرض کردن توی کلاس ما بتازه و دخترهای کلاسمون رو اسکن کنه!!!! ولی من بی تفاوت به همهشون..... هنوز توی فکر نسیمی هستم که میتونستم توی تنهایی های کلاس از هوای بیرون پنجره بدزدم!
یکی از بچه های کلاس میخواد بره آب بخوره.... چند بار تعارف میکنه که اگه میخوای برای تو هم بیارم.... با وجودی که ترجیح میدم یک لیوان آب خنک بخورم میگن نه! ترجیح میدم خودم برم و بیارم.... ولی مگه میشه؟ مثل اینکه جذابیت صندلی من خیلی بالاست!
صبح بخیر به یکی از همکلاسی های آدامسی! .... سرم خیلی درد میکنه..... بابا این وقتها میگه چشماتو ببند و یه نفس عمیق بکش..... یه نفس نیمه عمیق و خیلی عمیق چه فرقی میکنه وقتی هوای کلاست دم کرده و این همکلاسی های سرمایی هوای تازه رو ازت دریغ میکنن؟؟؟ بچه ها اومدن.... محبوبه هم اومد.... ولی خیلی زود رفت.... به قول راضیه هر وقت محبوبه بی خبر و تنها میره یه جایی داره میره که یه دست گلی آب بده.... خدا بخیر بگذرونه....
جمع کردن کل حواسم به حرفای استاد خیلی سخته.... ترجیح میدم بجای جزوه برداری کاغذ جلومو خط خطی کنم .... در شرایطی که اصلا حواسم به حرفهای استاد نیست نمیدونم چرا سوالی میپرسم که محور حرفهای بعدی استاد تا آخر جلسه میشه؟؟؟؟ زمان کند میگزره.... توی این هیر و ویر محبوبه کجاست؟ استاد میگه در نسل سوم کارکنان ناسا با هم ایرانی حرف میزند! منظورش اینه که ایرانی ها توی همه جای دنیا پیشرفت میکنن یا منظورش اینه که فارسی زبان جهانی میشه؟ راستی .... مگه ما الان توی چه نسلی هستیم؟؟؟؟؟
(......................................)
شاید نفهمیده باشی ولی من الان یک سطر سکوت نوشتم! چقدر این سکوت به دهنم خوشمزه اومد! این حق توئه که توی این یک سطر هرچی خواستی بذاری...... ولی سکوت منو بهم نزن! تموم حرفای ناگفته ای که دارم اگر چه توی هزاران کتاب جا نمیشه ولی توی همین یک سطر خودشو نشون میده!
امروز نوشت: وقتی ذهنم از همه ی نا آرومی ها آروم شده..... وقتی یاد گرفته ام تنهایی هامو با چیزهای بی محتوا پر کنم...... وقتی یاد گرفته ام شاد باشم به هر قیمتی...... غمگینم میکنی یا خودت یا خاطراتت نمیذاره که راحت زندگی کنم..... میای و آشفته تر از همیشه ام میکنی..... وقتی میدونی من نمیخوام...... وقتی میدونی صداقت من با دو رویی های تو جور در نمیاد...... وقتی خیالت رهام نمیکنه..... وقتی از این و اون میشنوم که با دیگرونی ولی بازم برمیگردی و میخوای با من باشی........... خسته نشدی از این همه دروغ؟ دارم به چشم میبینم که چه بر سر عشق من و رویای من آوردی... دارم میبینم که چقدر ساده بهت دل بستمو و چقدر ساده منو شکستی..... هنوزم اون پیام خداحافظی تو ی صفحات این وبلاگ موندگاره.... یادمه که بهم میگفتی "نفس من" و یادم نمیره که "بت" صدات میکردم! ولی از دلبستگی هام یه قرنه که گذشته..... کلافه ام.... میشه تنهام بذاری؟؟؟؟؟
میدونی چی باعث میشه احساس پیروزی بکنم؟؟؟؟ بهتر از من توی دنیا پیدا نمی کنی.... هرجا میری بازم برمیگردی همین جا.... ولی هستن کسایی که شکسته های دلی که تو زیر پاش گذاشتی و روز به روز بیشتر پاتو روش فشار میدی با جون و دل میخرن!

سلام به همه ی دوستان همیشگی و یاران با وفای خودم.... ای بابا از این سلام های کلیشه ای؟؟؟ چی میشه سلام رو با نوید یه حس شادی بخش شروع بشه؟؟؟؟ پس اینجوری شروع میکنم....
شب همتون بارونی...... سلام.....
اینم از رشته ی نون و آب دار ما... کارمون به جایی رسیده که در مقطع لیسانس ، با عبور از سه ترم و در آستانه ی ترم چهارم..... باید آزمایش علوم دوم راهنمایی رو اجرا کنیم.....
شاهکار امروز اکیپ رسپینا غیر از این نمیتونه باشه..... ( respina اسم اکیپ ما توی دانشگاه هستش.... یعنی پاییز ....به زبان سانسکریته......)


خدا میدونه که این کار تفریحی چقدر بهمون لذت داد..... و شاید حالا توی سن ۲۰ سالگی خیلی بهتر بتونم مفهوم رسانایی رو درک کنم! آبجی محبوبه که همون اول همه ی سیستمو با سوزوندن میله ی شیشه ای مزین فرمودند.....ولی من هنوزم فکر میکنم رسانایی شیشه بیشتر از فلزه!!!!!!!!
توی این آزمایش چیزی که از همیشه جالب تر بود اینه که همه ی خنده های امروز واسه این بود که میدونستیم کارمون اشتباهه..... یعنی شاید وقتی دوم راهنمایی بودیم و این آزمایش رو انجام میدادیم هیچ وقت به کارمون نمیخندیدیم و با جدیت هر چه تمام تر کارمون رو دنبال میکردیم و حتی از اینکه اشتباه کردیم ناراحت می شدیم .... ولی حالا توی یه مقطع زمانی.... وقتی که دوباره داشتیم اشتباهات هفت سال پیش رو تکرار میکردیم .... از اونها می خندیدیم...... اون موقع با اشتباهاتی که انجام میدادیم یه اصل تازه رو یاد گرفتیم.... رسانایی فلز بیشتر از شیشه ست.... و این اصل برامون درونی شد..... کاشکی که بدونیم تجربه های زندگی وقتی برامون درونی میشن که اشتباهاتو پشت سر بذاریم!!!!!!!!!!!!!
پ.ن: من تونستم با این آزمایش یک اصل دیگه رو هم کشف کنم...... سرعت آتش گرفتن شیشه بیشتز از فلزه.... البته به همت خواهر محبوبه!!!!![]()
پ.ن۲: داداشم.......
قسم به موی سیاهت چنان پریشانم
که هرچه غیر تو از خاطرم فراموش است
پ.ن۳:

حداقل تا آخر امتحانات ترم
امشب شب یلداست و هرکسی دلتنگی هاشو یه جور پر میکنه.... واقعا ما ایرانی ها نسل خلاق جامعه ی بشریت هستیم....تک تک دقایق زندگی رو ساده از کنارش میگذریم اونوقت یک دقیقه اضافه مارو دستخوش تغییرات بزرگی میکنه از جمله دست فرو بردن در جیب و خرج مبالغی هنگفت برای خرید آجیل و هندوانه و انار و از این قبیل .... البته من واقعا به این سنتهای زیبا و قشنگمون افتخار میکنم....

بگذریم....با الفاظی مثل یلداتون طولانی و یلداتون قشنگ و یلدات پر هندونه از کنار همه ی خاطرات قشنگ و بیادموندنی این هفته گذشتیم ولی اون چیزی که بعد این چهار سال به دلمون میمونه حسرت تکرار این روزهای بیادموندی و یه دنیا دلتنگی و خاطرات زیبایی هست که واسمون میمونه!!!! اما یکی اینجا هست که این خاطره هارو موندگار میکنه!!!!! و اونم................. منم.........
حمل بر خودستایی نباشه خودم وبلاگ زدم! خودم مطلب مینویسم و خودمم آپ میکنم!!!!
کلید واژه: AD
اما اولین خاطره که بر میگرده به 22/9/1388 خاطره ای مربوط به کلاس دکتر محبوب و دوستداشتنی خودمان..... دکتر محمدی!
استاد مربوطه تصمیم داشت اصل مشارکت در تصمیم گیری رو بهمون یاد بده .... لذا مثال زیر رو عنوان کرد:
اگر یک آجر..... و تنها یک آجر ..... و دیگر هیچ داشتید با آن چه میکردید؟؟؟؟؟
دانشجویان خلاق و مبتکر و با استعداد و در یک کلام همه چیز تمام هر کدام یک جوابی به این سوال دادند.( من خودمم عمرا فکر میکردم که از یه آجر بیچاره بشه این همه کار کشید)
سرنوشت آجر با خون و خونریزی آغاز شد! خواهر محبوبه که دل خوشی از روزگار و دشمناش نداشت گفت: میزدمش توی سر دشمنم که صداش در نیاد دیگه....
هر کسی از ظن خود شد یار این پاره آجر..... از نخود کوب شدن گرفته تا تمرین بدنسازی..... از کشتن سوسک گرفته تا شکستن شیشه و حتی هد زدن در بازی فوتبال!!!!! حتی بعضی ها به جاهای تاریخی هم کشیدن این بیچاره رو!!! عده ای علاقه مند به علوم تاریخی فرمودند که با یک عدد میخ روی این آجر رو حروف میخی مینویسیم و به موزه ایران باستان تحویل میدیم! یکی نبود بهش بگه شاید خودتو جای اثر تاریخی میذاشتن توی ویترین!!!!!
خواهر مشکوک هم که دل خوشی از پسرا نداره به دو مورد فوق عالی اشاره کرد یکی اینکه باهاش میزنیم توی سر پسرا
و یکی اینکه به خاک تبدیلش میکنیم و دهن بعضی ها رو گل میگیریم!!!!!!! جای ماهواره خالی بود که بگه احسنت.
اما خواهر فروغ از اینم فراتر رفت و گفت با یک روبان قرمز اونو تزیین میکنیم و واسه تبلیغ بانک مسکن ازش استفاده میکنیم!!!!!![]()
اما از همه جالب تر نظر یکی از مبتکر ترین دانشجوی کلاس بود که گفت:توی کمد قایمش میکنیم هر وقت دلمون واسش تنگ شد دوباره اونو بیرون میاریم و نگاش میکنیم!!!!!!!!!![]()
اما میرسیم به روز 28/9/88 روزی که برادران سپاه دشمن واسه درس روش تدریس و آموزش روش ایفای نقش، نمایشی رو تدارک دیده بودند که ستاره ی این نمایش کسی نبود جز برادر صادق
..... البته آقای روان پاک هم خوش درخشیدند ولی صادق اصالت خودشو خوب خوب نشون داد!!!!!!!!!! نا گفته نماند که موضوع نمایش نحوه ی اعتیاد برادران سال صفری در جوار برادران سال آخر در خوابگاه بود!!!!![]()
دیدنی تر از همه روز ارائه ی برادر محمد بود که تاریخ دقیقش از دستم در رفته ولی با ارائه ی بی نظیرش چشم همه ی سانسکریتی ها رو کور کرد و دست همه ی ارائه های اینجانب رو بست!!!!!
حتی میشه گفت به تشویق آقای ماهواره مبنی بر شاهنامه خوانی هم عرض اندامی کرد!!!!! البته در این راستا نباید حمایت های جسمی، فکری، عاطفی خواهر محبوبه رو نادیده گرفت در واقع تحقیق برادر محمد شکل تکامل یافته ای از تلاش های خواهر محبوبه بود....
ناگفته نماند که این شکل تکامل یافته بد تر از این نمی تونست باشه!!!!!!!!!!
اما روز بازدید علمی مورخ 29/9/88
پژوهشکده ی معلم فرصت خوبی بود که با انواع وسایل کمک آموزشی و تکنولوژی های مختلف آموزشی آشنا بشیم اما نباید فراموش کرد که حاشیه های این بازدید به مراتب از اصل قضیه جالب تر بود.
از شبه منطقه استوایی گرفته تا آفتاب پرستی شدن برادر صادق!!!!
از اتاق سایه ها و خطر برق گرفتی ....
از اتاق شیمی و ساخت زغال که پسرا ترجیح میدادند دوباره آموزش داده بشه و البته ولتاژ بالای برادر محمد..... و اتاق فیزیک و پلاسماهای حساس به صدای برادر محمد و البته وحشت زده از صدای خواهر محبوبه .....
ولی جالب ترین صحنه وقتی بود که برادر صابر روی تخت میخ (تخت مرتاض های هندی که سراسر میخ هستش)خوابید و ما به استاد التماس میکردیم که ولش کنه ....... اما از اونم جالب تر صحنه ی دوچرخه سواری برادر وروجک توی یک آینه ی تخت بود!!!!!
خدا خیرش بده که باعث میشه ما اینقدر بخندیمو و روحیه بگیریم!!!!!![]()
مسیر برگشت از پژوهشکده به سمت دانشکده که خودش اندازه ی هزار سال خنده کافی بود.... فقط جای یک دوربین فیلم برداری خالی بود که از سینه زنی ها و نوحه خوانی های برادران همکلاسی که ته اتوبوس واسه خودشون معرکه گرفته بودن فیلم بگیریم!!!!
و اما امروز...... روز شب یلدا!!!!
امروز روز خوبی واسه من نبود! از اولش بد شانسی آوردم تا آخر آخرش!![]()
1 . کیفم بین در سرویس دانشکده گیر کرد!(شانس آوردم که خودم گیر نکردم وگرنه ......)![]()
2. توی کافی شاپ بجای تشکر از گارسون ( دانشجویی با پرستیژ فوق العاده بالا) گفتم شرمنده!!!!!![]()
3. سر کلاس موبایلم که از قضا در آن سوی کلاس توی شارژ بود زنگ خورد و باعث شد من از این سر کلاس به حالت دو استقامت به اون سمت کلاس برم و البته.....![]()
4. برگه ی پرسش نامه ای که خواهر فاطمه ی شماره 2 به من داده بود توی آب غوطه ور شد و سرزنش های ایشان رو به دنبال داشت....![]()
5. قضیه ی توی بازارچه رو هم که دیگه همه ی شما میدونید!!!! لازم به تکرار نیست.
کلید واژه: بنفشه!!!!!!
و اینم از تنهایی های پر از خاطره ی من!!!!!
یلداتون مبارک
دوشنبه مورخ ۲/۸/۱۳۸۸ ساعت ۶:۴۵ صبح.
دیدن خوابی رنگین همانا و ناتوانی در دنبال کردن آن همان!!!!![]()
به زور چای مادر جان از خواب بیدار گشته
و راهی کوی علم شدم......
خسته از هرگونه mp3 شدن قید آب انار پس از نهار را زده و به سوی مقصد مذکور تاکسی گرفتم..... حال درس و دانشگاه را نداشتم لیک کوه غیبتهایمان داشت سر به افلاک میکشید لذا پای در رکاب علم گذاردم و به سوی کلاس روانشناسی تاختم ....![]()
ساعت ۷:۴۵صبح. کلاس روانشناسی.۳۰۴ دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی
تماشای چهره های گشاده خواهر راضیه و خواهر محبوبه همانا
و یقین بر شروع جنگی تازه علیه سپاه مذکر همان.![]()
۱۰ثانیه لازم بود که سنسور های مغزم را فعال کرده و آنچه را گه پیش رو بود بررسی نمایم.![]()
۱)دوستان عزیز تر از جان به همراه چند سیاهی لشکر به سوی آخرین ردیف صندلی ها لشکرکشی نموده بودند.
۲) کلاس روانشناسی داشتیم.... این به معنای آغاز شیطنتهای روز دوشنبه بود .... پس بالای کلاس میتوانست بهترین فرصت برای یک روز به یاد ماندنی باشد.![]()
۳) در شرایط عادی آن بالا مختص سپاه مذکر بود و لشکرکشی به آن سو توسط سپاه فمنیست یعنی نبود مکان برای قوم سابق!!!!!!!!!!!!!!![]()
پس از آنکه سلول های خاکستری را دوباره خروشان و بر افراشته کردم ،به همراه رفقا در بالای کلاس سنگر گرفتیم و منتظر هرگونه شورش بودیم .![]()
ورود برادر صادق به کلاس همانا و به جوش آمدن خون ایشان همان!![]()
وروجک را به دنبال خود کشان کشان به سنگر گاه ما کشانید و درحالیکه خون از چشمانش بر صورت ما می پاشید فرمود: باز دوباره اومدید این بالا!!!!!!!!![]()
و در کنار خواهر فاطمه جایی که 5 صندلی همچنان خالی بود سکنی گزیدند!!!!!!
حضور قریب الوقع برادر محمد همانا
و سکته ی نیمه ناقص من همان!!!!![]()
لشکر مذکر با ورود سر دسته ی قوی پیکرشان کامل گشت و ممکن بود شانسی برای پیروزی ما نباشد..... وی در ابتدا چند تن از رفقا را به بالا هدایت کرد و تعداد سپاه آنها به شش نفر ارتقاء یافت حال آنکه ما در نبود خواهر زهره تنها پنج نفر بودیم.....![]()
پرتاب الفاظی سنگین و اعلام برتری از سوی سپاه دشمن همانا و کم نیاوردن سپاه فمنیست ها همان!!! ![]()
گزیده ای از صحنه نبرد:
خواهر فاطمه: برادر محمد گفتم بیای بغل دست خودم بشینی که کسی پیش خواهر طاهره نباشه نه اینکه برادر شمس رو بکشونی بالا!!!!![]()
-امتحان چند شدی؟
خواهر فاطمه: 32 تو چند شدی؟
برادر محمد: 35!!!!!!
خواهر فاطمه: .... آره میدونم.... برادر نیکو خوب درس خونده بود! ![]()
------------------------------------------------------
برادر وروجک: آی خدایا شکرت!
خواهر محبوبه: فری نیگا ادای منو در میاره!![]()
برادر وروجک: من؟ من دارم خدا رو شکر میکنم اشکالی داره؟![]()
------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------
برادر صادق: ما همیشه اینجا میشینیم نمیدونم شماها برای چی میاین این بالا... ![]()
بنده حقیر: آره میاید که آدامس هاتونو بچسبونید به دیوار ! مگه او پایین چشه همون جا آدامسهاتون بچسبونید.![]()
برادر صادق: یعنی چی دیروز هم همین کارو کردید اصلا چه معنی میده همون پایین بشینید
بنده حقیر: اینجا قانون جنگله... دیر بیای به سهمت نمیرسی!![]()
برادر صادق: ا..... این طوریاست؟ باشه!!!!!!![]()
که با خروج این لفظ تاریخی از دهان بنده ی حقیر کلیه سلاح ها در جیب فرو رفت و جنگ سرد آغاز گشت!!!!![]()
ورود استاد به کلاس همانا و اعلام ایشان مبنی بر توانایی ما برای دیدن برگه های امتحانی مان همان!!!!!!!
سرکار خانوم استاد عنوان کرد که در گروه های 5 تایی قدم رنجه فرماییم و به نزد ایشان برویم تا برگه های خویش را مطالعه بفرماییم.... من و خواهر فاطمه و جمیع خواهرین سپاه جاهل از حیله ی دشمن جایگاه خویش را خالی کردیم و به نزد استاد رفتیم غافل از اینکه در غیاب ما پاتک دشمن نثارمان خواهد شد!!!!
سر برگرداندم که در جای خود بنشینم که مشاهده نمودم برادران دشمن یک در میان در جای ما سنگر گرفته اند و با برادر صادق تصمیم داشت با الفاظی همچون «قانون جنگله دیگه.... کاریش نمیشه کرد!!!» روحیه ی مارا تضعیف نماید.....
لبخند بر لبان ما ماسید حال آنکه خنده از لبات وروجک و برادر محمد محو نمیگشت!![]()
خون جلوی چشمان خواهر فاطمه و خواهر محبوبه نشسته بود که بنده حقیر در کمال آرامش بر آنها لبخند زدم رو به برادر صادق نمودم و گفتم:
تو پررو..... من از تو پرروتر!!!!![]()
و در کنار برادر صادق نشستم...... ترتیب جایگیری ما به این صورت بود:
خواهر فروغ – خواهر راضیه- من!- برادر صادق – برادر وروجک – برادر محمد- سه تن از برادران سپاه دشمن – خواهر محبوبه – خواهر فاطمه
عملا بین سپاه ما فاصله افتاده بود جای هیچ گونه تبانی برای حمله ی مجدد نمی ماند ( وحدتمون رو زیر سوال برده بودند!)![]()
در این حین برادر وروجک که سپاه مارا شکست خرده میدید آوازی سر داد:
رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی..... قانون جنگلو زیر پا گذاشتی!!!!
من که از درون آتشی جانگداز سراپایم را فرا گرفته بود با حفظ خونسردی فرمودم:
برادر صادق فرمود: قانون جنگل قدرت می طلبه.![]()
برادر وروجک: مرد هم همیشه قدرتش بیشتر بوده!
بنده حقیر: کار شما نامردیه!!!!!
جوجه رو آخر پاییز میشمارن!!!!!!![]()
در حین غم و اندوهی که سراپای وجودمان را فرا گرفته بود صدای استاد بلند شد و اعلام نمودند:
آقایون لطفا تشریف بیارید پایین بشینید ....بعضی از خانوما ناراحتن که شما بالایید ..... قوانین دانشکده هم حکم میکنه که دخترا بالا بشیننو و پسرا پایین!!!!!![]()
ما که از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم برای سپاه دشمن که به صورت غافلگیر کننده شکست خورده بودند کف میزدیم و آنها با شانه های پایین افتاده در حالیکه زیر لب حرفهایی میزدند صحنه نبرد را ترک نمودند!!!!![]()
پ.ن آخر نفهمیدیم کی آخرین ضد حمله رو انجام داد و به استاد گفت پسرا رو بیاره پایین ولی هرکی بود از همین جا دستشو میبوسم که یه حال اساسی یهمون داد!!!!![]()
ورود به سلف همانا و جشن و پایکوبی بخاطر این پیروزی همان!
ساعت ۵:۲۰بعد از ظهر ، میدان ارم... روبروی درب ورودی دانشگاه
5نفری به سوی میدان نمازی تاکسی گرفتیم. در راه هر آنچه از دق و دلی روز را بود بر سر خودخواهی ها و دورویی های همکلاسی بی فرهنگمان (خشم اژدها) وارد نمودیم من که خونم به جوش آمده بود یادآوری کردم که چرا راه ترم قبل ار مبنی بر سربه نیست کردن وی دنبال نکردیم و خواهر فاطمه اذعان داشت که خرنوش (فرنوش.... همان خشم اژدها) کیفی شبیه به کیف من خریده است و من به او گفتم که باید از به هنگام ورود به منزل کیفش را آتش بزند! در این حین آقای راننده که خونش به جوش آمده بود بر ما نالید که: خوش به حال اونی که غیبتشو میکنید همه ی گناهاشو به جون می خرید!!!![]()
خواهر زهرا: توی روی خودشم میگیم!!!!![]()
خواهر محبوبه: خیلی دوست داری پیاده که شدی غیبت شما رو هم میکنیم که گناهای شما رو هم بشوریم!!!!!![]()
به مناسبت روز دختر.....
ولادت حضرت معصومه (ع) همانا و روز مبارک دوشیزگان همان!!!!
بر درو دیوار دانشکده پوستر های دعوت به جشن های متعددی نقش بسته است. این بار در سالن دستغیب شیراز یوزارسیف می آید و حمید گودرزی...... شاید برای روز پسر، نیوشا ضیغمی بیاید و گلشیفته فراهانی!!! البته شاید!!!!!
صبح روز دوشنبه مورخه 27/7/1388 ساعت 7:45
چانه زدن بخاطر 500 تومان پول بی زبان با راننده ی تاکسی همانا و بالا رفتن فشار خون بنده همان!
به زور خودم را در اتوبوس پایین دانشگاه چپاندم تا به موقع سر کلاس حاضر شوم!
Mp3 شدن در سرویس دانشگاه همانا
و استقبال گرم خواهر محبوبه و خواهران دیگراز این فشردگی همان! (جل الخالق)
ساعت 8:15 ، مکان طبقه ی زیرزمین کلاس روانشناسی رشد.
نوشتن جزوه های پراکنده همانا و نقطه بازی با خواهر راضیه همان!
بر خلاف تمامی تلاش ها در راستای پیروزی ، بازی را به خواهر راضیه با نتیجه ی 77 به 74 واگزار کردیم! در این تلاش بی شایبه من اصالت آبی بودن خود را حفظ کرده و از خودکار آبی خوشرنگی استفاده میکردم!![]()
ساعت 9:10 همان مکان.
بانگ(( خسته نباشید استاد)) خواهر اژدها همانا و ترس استاد از بلعیده شدن و تعطیل کردن کلاس همان!!!!!!
به همراه جمیع خواهرین صبر نمودیم تا کلاس از جنس مذکر خالی شود! پس از آن با روشن نمودن لپ تاپ کلاس سعی در استفاده ی بازی pinball نمودیم و کمر رکورد قبلی را شکستیم! ![]()
کشیدن نقاشی برادر وروجک بر تخته ی کلاس همانا و ورود غریب الوقوع مدیر اداری دانشکده به کلاس همان! از خجالت آبی شدیم روان بر کف کلاس!
جناب آقای مدیر با کلی عذر خواهی فرمودند که صدای آهنگ طنین انداز در کلاس را خاموش فرماییم، چراکه گارگران بخش تاسیسات به جای فعالیت روزانه ی خویش در حال تمرین رقص میباشند!!!!![]()
![]()
![]()
9:55 کمی پیش از ورود برادران به کلاس.
سخن روز را خواهر محبوبه بر تابلوی کلاس نوشت!!!!
«قال المبصر: النسان من الحیوان»
این سخن از سخنان قصار برادر وروجک است که توضیح آن مستلزم ساعت ها گفتگوست!!!!!
ناگفته نماند برادر وروجک از دست ما خیلی ناراحت شد و وعده ی تلافی داد و به ما گفت : چوب خدا صدا نداره......![]()
9:10 دقیقه و ورود نا بهنگام دکتر جوکار به کلاس.
کت زیبای دکتر جوکار همانا و نگاه محو همه به هیبت استاد همان!!!!![]()
در کل جمیع متفکرین امر به این نتیجه رسیدند که این کت باید در یکی از سفرهای استاد به خارجه خریداری شده باشد! ناگفته نماند خواهر راضیه یک لحظه هم از استاد چشم بر نداشت!!!!![]()
ساعت 11 سلف خواهران.
ورود به سلف همانا و آگاهی از نهار فلاکت بار آن همانا و نشستن غم عجیبی بر دل همان!
با نگرانی از مصیبتی که قرار بود با خوردن خورش اموات بر سلامت روحی و جسمی اینجانب وارد آید اولین قاشق را در دهان گذاشتیم...که ناگهان دستی بر گردن ما فرود آمد که ابتدا صاحب آن را نشناختیم! بعد ها فهمیدیم که ابراز علاقه خواهر محبوبه بوده است!!!!![]()
ساعت 12 چمن های روبروی بازارچه.
عبور دانشجویان از روبروی خواهران مدیریت همانا و موشکافی دقیق آنها همان! ![]()
![]()
خواهر محبوبه به بررسی دقیق چشمهای عابرین میپرداخت! او نیز به جرقه ی اولین نگاه اعتقادی بس عجیب داشت!![]()
اینجانب به بررسی مو و ابروی عابرین میپرداختم . اعتقاد من بر این بود که اگر کسی موهای خوبی داشته باشد سایر فاکتور ها میتوان نادیده گرفته شود!![]()
خواهر راضیه به مارک لباس میپرداخت و با الفاظی نظیر «بچه ها چیزش مارک دار بود!!!!» ما را به خنده وامیداشت!!!! ناگفته نماند که مرجع این چیز شلوار و تیشرت عابرین بود!!!!!!!![]()
در این بحبوحه زمانی خواهر مشکوک از قرار خود با برادری محترم خبر داد! وی با زانتیا به دنبال خواهر مشکوک آمده و مارا به کلی متعجب کرد.
ما بر خواهر مشکوک خرده گرفتیم که تکلیف برادران کشته مرده ی شما در دانشکده چه میشود؟ و او بر ما فهماند که خواهر مشکوک به همه ی آحاد جامعه تعلق دارد!!!!!!!!!!!!!!!
همه ی ما با چسبیدن به میله های پشت بازارچه و تماشای آن مرد جوان خواهر مشکوک را بدرقه کردیم!!!!!!
ناگفته نماند خواهر مشکوک به علت ضایع شدنش با اشاره ی دست به ما فحشی داد عجیب!!!!![]()
ساعت 13 ایستگاه اتوبوس.
عبور مهندسی توانا همانا و تایید جمیع خواهران در جنتلمن بودن ایشان همان!
!!!!!!!!!!!!!
پس از آنکه کلیه ویژگی ها نظیر مو و لباس و طرز بیان ایشان مورد تایید قرار گرفت تصمیم بر آن شد که تیم عملیاتی پشت سر ایشان در سرویس دانشگاه مستقر گردد! در طول مسیر با به یاد آوری ماجراهای چمن های بازارچه و اینکه خواهر محبوبه در چشمان یکی از عابرین زل زده بود و وی را دیوانه خطاب کرده بود ریسه میرفتیم که فرد مذکور(جنتلمن) رو به اینجانب کرده و فرمودند: داری میخندی؟؟؟؟؟؟
ما که از فرط تعجب خنده بر لبانمان ماسیده بود کم بود پس بیفتیم
در دل گفتیم: مقصود تویی خنده و گریه بهانه ست!!!!!![]()
ساعت 13:05 داخل اتوبوس.
پیاده شدن مظنون اصلی همانا و تلاش من برای خودداری از همراهی با وی همان!
اعتقاد خواهر محبوبه به برقرای جرقه بین من و مظنون از ورای عینک های دودی مرا دچار عذاب وجدانی عجیب کرد! در دل بر خود نهیب زدم که میبایست وی را همراهی میکردم!!!!!
ساعت 16:20 بعد از کلاس آخری.
وزیدن باد سردی همانا و سقوط یک تکه بزرگ کائوچو بر فرق سر من و خواهر مشکوک همان!
دعای خواهر محبوب مبنی بر پرتاب این شی ء عجیب بر سرمان با الفاظی چون« الهی بخوره تو سرت بخنیدم!!!!» بر آورده شد و من بار دیگر باعث و بانی خنده ی دوستان شدم!
تاب خنده از همه مان بریده شد خواهر راضیه تلاش میکرد تا آن کائوچوی پرنده را از ما دور نگه دارد ولی قلب من گواهی میداد که این کائوچو از اعماق دل آن جنتلمن بیرون آمده بود
که این چنین به من علاقه نشان میداد و از من دور نمیگشت!![]()
ساعت 16:45 سرویس دانشکده.
ورود بچه های مهندسی به اتوبوس همانا و منفجر شدن توپ خنده های مجدد ما همان.
یکی از بچه های مهندسی اعلام کرد که بیرون از اتوبوس برف میاید و خود صدای آن را شنیده است!!!!![]()
دیگری اذعان داشت که خیر.... این صدا ، صدای بوق زدن هواپیمایی است که در حال عبور است!!!!![]()
و جملگی ما پی بردیم که آنها نه تنها بچه های مهندسی نیستند بلکه شیزوفرنی هایی هستند که ما باید به عنوان پایان نامه کارشناسی به روی آنها تحقیقاتی را اعمال کنیم!!!!!
ساعت 17:00 فلکه نمازی.
خروج از دانشکده همانا و دل کندن از دوستان عزیز تر از جان همان!
جملگی که 6 نفر بودیم خودمان را در یک ماشین چپاندیم تا از با هم بودن لذت ببریم!
سلام بر همه ي دوستان خوبم....
اين آپديت فقط جهت ثبت يه خاطره ي حيرت انگيزه!!!!!
نميدونم چي شد كي بود كي نبود كجا بود ديروز اين دوست ما محبوبه ( صاب وبلاگ دلتنگي هاي آبجي كوچيكه) ما رو نهار مهمون كرد!!!!!!!
باورش واسه من كه ميدونستم كه محبوبه اصالتا اصفهانيه يكم عجيب بود !!!!!!!
يه پول قلمبه
از تو كيفش در آورد و گفت بچه ها نهار مهمون من!!!!
گفت شيريني يه خبر خوبه!!!!!! هر كاريش كرديم بهمون نگفت البته نفس كار(پيتزا خوردن) مهم بود حالا چه فرقي ميكنه به چه بهانه اي!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه ما هم دست از رو بر داشتيمو گفتيم نقدو بچسپيم كه نسيه بر امثال ما دانشجويان عجيب حرام است اونم تو وضعيتي كه معده ي آدم داره فرياد ميزنه!!!! خلاصه ديروز با هرچي خنده و شوخي و موشكافي واسه شريني بود.... گذشت!!!!
هممون فكر كرديم محبوبه رفته قاطي مرغ و خروسا!!!! ولي ديديم نه بابا از اين خبرا نيست خبر چيزي ديگه ايه كه ما ازش بي خبريم!!!!
تا اينجاي كار هيچ چيز بو دار نيست.... خوب بنده خدا دلش خواسته دوستاشو نهار دعوت كرده بود
تا اينكه......
امروزم ماها رو نهار مهمون كرد دوباره!!!!
يعني چي؟؟؟؟ محبوبه اين پولها رو دزديدي؟؟؟؟؟؟ فك نكنم!!!!!!!آخه دانشجو جماعت و اينقدر ولخرجي؟؟؟؟؟؟ عجيبه واا....
بازم ما گفتيم شايد دلش خواسته ما فقير فقرا دوباره طعم نهار خوبو بچشيم
دوروز پشت سر هم از نهار سلف در امان بودن يعني دوروز حفظ سلامتي!!!!!!ولي؟؟؟؟؟؟ ولي...... بازم بهمون گفت دنباله ي همون شيريني ديروزيه!!!!!من يكي كه حسابي تعجب كرده بودم آخر نفهميدم كه كيو زن داده و كيو شوهر!!!!! اين همه خوشحالي واسه چي بود؟؟؟؟؟ ولي بهش گفتم ايشااا... هميشه خوشحال باشي!!!!مارو هميشه در شادي هاي خودت سهيم بدون عزيز دلم!!!!!!!
بعدشم همگي ازش تشكر كرديم!!!!!
اونم گفت اين آخرين باره ولي قابليتونو نداشت!!!!!!!!![]()

خواهش ميكنم نظر سنجي قبلو ادامه بديد!!!!!!!
ساعت 23:15 مورخ جمعه 13 شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت.
تماشای افسانه ی جومونگ همانا و امتحان زبان انگلیسی صبح فردا همان.
لوح مغزم این بار از همیشه سفید تر است..... به چندین لغط پیش پا افتاده ی نامفهوم اکتفا میکنم..... یادم میآید روزی در کنار شیطنت های سر کلاس برادر محمد محض خنده in the name of god ی گفت!!!!!! همان را حربه ای قرار میدهم شاید استاد با یاد آوری این خاطره دیگر بر من خرده نگیرد!!!!!! شکی نیست که این بار نیز باید به فریضه ی واجب همفکری در جلسه ی امتحان روی آورم..... ولی آیا مراقبان جلسه فرصتی بر من خواهند داد؟؟؟؟؟؟؟؟ توکل بر خدا.......
ساعت 7:50 صبح فردا روز.
عزمم را برای تقلب جزم کرده ام...... اما این سوال از ذهنم محو نمیشود..... بچه های مدیریت آن هم امثال ما را چه به آموزش زبان انگلیسی؟؟؟؟ خدا پدرتان را بیامرزد آموزش میگذارید برای تفنن ما ! ماهم از این دوره ی سه ماهه نهایت تلاشمان را برای خندیدن و جک گفتن و بلوتوث بازی و فمنیست بودن و جدال دخترانه و پسرانه سر کلاس انجام دادیم!!! حال کدامین صیغه ی امتحان گرفتن را صرف کنیم؟؟؟؟؟ با اینکه سخت است اما پله های دانشکده ی زبان را 2تا 4 تا پیمودم تا سریع تر سر جای خود مستقر شوم ...... همین که وارد قرارگاه امتحانی شدم...... نمیدانم چرا هرچه فحش و ناسزا بود بر نام فامیلی خود فرو فرستادم!!!! چرا که ترتیب قرارگاه به نحوی بود که جایگاه من در ردیف اول در جوار مراقب جلسه چشم در چشم مراقبی خشن و انعطاف ناپذیر بود!!!!
باری به هر جهت تقلب را باید انجام داد اما چگونه؟؟؟؟؟؟ نگاهی به سمت راست میکنم..... پسری در کنار من نشسته که کارت دانشجوییش او را مینا معرفی میکند!!!!! آخر ندانستم نام او مینا بود یا نام خانوادگی اش!
از ظاهرش پیدا بود که هیچ نخوانده و شب سختی را پشت سر گذرانیده است!!!! دستمال به دست..... چشمان قرمز و سر روی نامرتبش نشان میداد عجیب سرمایی خورده است.
سمت چپ نیز....... نیم نگاهی کافی بود که به سرعت سرم را برگردانم ..... دشمنی خونی با چشم های ور قلمبیده ! نگاه های تحقیر آمیز او بر من فهماند که فری..... بدبخت شدی............... خواهر فاطمه دو صندلی ان طرف تر بر من چشمکی زد اما چگونه جواب وی را دهم ؟؟؟؟؟
8:45 همان روز!
درمانده و مستاصل از پله های دانشکده ی مذکور پایین آمدم. روزی که نکوست از صبح دل انگیزش پیداست!
همین که پایم را بروی آخرین پله گذاشتم رفقای عزیزتر از جانم به دورم حلقه زدند که چیکار کردی فری؟؟؟؟؟؟
ما نیز با گشاده رویی هر چه تمام تر فرمودیم: امروز گلابی بازاره!!!!!
ای کاش زبانم لال می نمود و این حرف ضایع را نمیزدم!!!!!!
ساعت 10 همان روز.
دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی...... طبقه چهارم .... بخش خودمان.
هجوم همکلاسی های آدامسی در مرکز کامپیوتر دانشکده برای انتخاب واحد مارا از رفتن به آنجا و سر زدن به مدیریت وبلاگمان منع میکند.
پ.ن: همکلاسی های آدامسی ، شهرستانی هایی هستند که مارا با سلامی و صبح بخیری در نخستین ساعات روز تحویل میگیرنند( بر مثال شیرینی ابتدای آدامس) و در انتها با چشم غره ی کشدار و نا سزاهای زیر لب مارا بدرود میگویند!!!( همانند بیمزگی بعد از جویدن آدامس) من خود بارها در مخیلاتم اندیشیده ام که مبادا ارث پدریشان را چپاول کرده ام؟؟؟؟؟؟
بیرون آمدن از مرکز کامپیوتر همانا و گلابی جدیدی بر تابلو اعلانات همان!
نمرات درس آ.پ تطبیقی بر دیوار خودنمایی میکرد..... قلبم بر کف پایم افتاد وقتی نمره ی مبارک را دیدم!!!! برای آن همه فعالیت سر کلاس و کنفرانس و power point و فلاکت تایپ مقاله انصاف نبود که چنین گلابی رسیده و خوش بر رویی داشته باشم!!!!!!
ساعت 12 همان مکان..... طبقه پنجم.... اتاق استاد مربوطه.
برای اعتراض بر سر نمره ی مذکور همگی به اتاق استاد مبارک هجوم آوردیم.
استاد بعد از بررسی مکرر فعالیت های من راضی شد که یک و نیم نمره ای بر من اضافه کند تا شاید این درس سه واحدی جان من را کمتر بر لبم برساند! وی را به حربه ی چاپلوسی و تملق و وعده ی دانشجوی خوبی در ترم آینده راضی نمودم!
سا عت 12:30 ..... همان مکان طبقه چهارم....
استاد فلسفه یقه ی خواهر محبوبه را گرفت که این چه نمره ی افتضاحی ست........ بر من الهام شد که اگر نمره محبوبه خراب است من از او گلابی ترم...... لیک بر قوس راهرو پیچیدم و تلاشیدم در تیر رس نگاه استاد قرار نگیرم که برادر محمد را دیدم که قایم شده است..... بر او خندیدم که تو هم؟؟؟؟؟؟ او نیز گفت به زور تقلب .... آری!
ذکر شماره ی دانشجوییمان به خواهر محبوبه و خواهر فاطمه همانا و شیر کردن وی برای خواندن نمره ی هر جفتمان همان!!!!
و این بود سرنوشت آخرین گلابی ..... گلابی از نوع اندیشه های افلاطون!
ساعت 14 همان روز...... منزل .
خسته با باری از گلابی و لبانی تشنه و شکمی گشنه ناشی از روزه ی ماه مبارک به منزل آمدم و پای در و دل با مادر محترم باز شد...... سلام از من همانا و یاد آوری مادر به امتحان اقتصاد فردا همانا و نبودن توان برای درس خواندن همان!!!!!
و من بر خود اندیشیدم که باعث و بانی این همه گلابی منم یا اساتید یا دانشکده یا مدیریت دانشگاه شیراز یا اغتشاشگران حوادث اخیر یا تلوزیون های بیگانه یا انتخابات یا آقای موسوی که کاندید شد یا سردمداران مملکت یا دولتهای فرا مرزی آمریکا و اسرائیل.
بلای من!![]()
چه زود دیر می شود..... چه زود فاصله ها جای خودشان را به روزهای خوش وصال میدهند... چه دیر همدیگر را شناختیم و اکنون ....... چه زود باید دلت از شهر بزرگ و غبار آلود ما بگریزد؟
نه .... نه ...... جدایی خیلی زود درب خانه ی دلم را زد، نمی خواهم ..... نمی خواهم..... تو هم بگو که نمی خواهی.....تازه شناختمت...... تازه دانستمت .... من به لبخند زیبایی که از آن لبان کوچک نوید شادی را می داد عادت کرده بوودم..... من به آن چشمانی که از آن مهربانی می ریخت دل بسته بودم...... من به حرفای دل نشینت که بوی یاس می داد خو گرفته بودم..... چه روزهایی که بی دغدغه خندیدیم؟ چه ساعت هایی که بی دغدغه دیگران را به باد تمسخر گرفتیم و .... باز هم خندیدیم؟ چه زمانهایی که سر در گریبان هم گریستیم؟؟؟؟ یادت می آید؟؟؟؟
آهنگ آن خنده ها از گوشم بیرون نمی رود ......یادت می آید از هرم نفسهایت بووی اعتماد می آمد؟
یادت می آید از داغ سینه ات چه آهی بلند می شد؟ یادت می آید شیطنت هایمان را؟ خدا میداند از روزی که رفتنت را گفتی در دلم چه غوغایی بپا شد! تازه فهمیدم که چقدر ..... دوستت دارم!
چه بی صدا غم نبودنت را به من گفتی؟؟؟؟؟ چقدر التماس کردم نرو؟؟؟؟؟ چقدر گفتی نمی شود؟؟؟؟؟ چقدر فریاد زدم ای زمانه ی بی رحم ما تازه به هم خو گرفته ایم؟؟؟؟ چقدر گفتی دنیا همین است؟؟؟؟ تازه آنجا بود که حرف محبوبمان را فهمیدم:
« چقدر سخته که آدم بین سیل آدمها باشه و بازم احساس تنهایی کنه»
چه آسوده از شهر دلم رخت بر بستی؟ بی صدا و در سکوت...... اینجا اما ..... قاب قلب من از رفتنت می شکند......
شیرینی آشنایی با تو ..... شیرینی حضور یک ساله ات .... جبران همه ی نبودن هایت است
خاطره ی لبخندت بر سیمای غریب من.... جبران همه ی لبخندهایی است که بر چهره ی آشنایانت میزنی.....
و عکس چشمان پر محبتت.... آه...............
حال که از دیوارهای غم نشسته شهر غریب ما میروی...... یادم را از خاطرت بیرون مبر
حال که میروی قلبم را نیز در کوله بارت جای می دهم..... باشد که روزی به بهانه ی پس گرفتن آن بتوانم روی زیبایت را دوباره ببینم!
** * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای دوست مهربانم زهرا،
که دل به زاینده رود زلالش بسته بود
و دیار غبار آلود ما براش دل دریایی اش کوچک بود
یکسال بودن با تو جبران همه ی نبودن هاست
دوستت دارم بلای من!

بلای من!
چه زود دیر می شود..... چه زود فاصله ها جای خودشان را به روزهای خوش وصال میدهند... چه دیر همدیگر را شناختیم و اکنون ....... چه زود باید دلت از شهر بزرگ و غبار آلود ما بگریزد؟
نه .... نه ...... جدایی خیلی زود درب خانه ی دلم را زد، نمی خواهم ..... نمی خواهم..... تو هم بگو که نمی خواهی.....تازه شناختمت...... تازه دانستمت .... من به لبخند زیبایی که از آن لبان کوچک نوید شادی را می داد عادت کرده بوودم..... من به آن چشمانی که از آن مهربانی می ریخت دل بسته بودم...... من به حرفای دل نشینت که بوی یاس می داد خو گرفته بودم..... چه روزهایی که بی دغدغه خندیدیم؟ چه ساعت هایی که بی دغدغه دیگران را به باد تمسخر گرفتیم و .... باز هم خندیدیم؟ چه زمانهایی که سر در گریبان هم گریستیم؟؟؟؟ یادت می آید؟؟؟؟
آهنگ آن خنده ها از گوشم بیرون نمی رود ......یادت می آید از هرم نفسهایت بووی اعتماد می آمد؟
یادت می آید از داغ سینه ات چه آهی بلند می شد؟ یادت می آید شیطنت هایمان را؟ خدا میداند از روزی که رفتنت را گفتی در دلم چه غوغایی بپا شد! تازه فهمیدم که چقدر ..... دوستت دارم!
چه بی صدا غم نبودنت را به من گفتی؟؟؟؟؟ چقدر التماس کردم نرو؟؟؟؟؟ چقدر گفتی نمی شود؟؟؟؟؟ چقدر فریاد زدم ای زمانه ی بی رحم ما تازه به هم خو گرفته ایم؟؟؟؟ چقدر گفتی دنیا همین است؟؟؟؟ تازه آنجا بود که حرف محبوبمان را فهمیدم:
« چقدر سخته که آدم بین سیل آدمها باشه و بازم احساس تنهایی کنه»
چه آسوده از شهر دلم رخت بر بستی؟ بی صدا و در سکوت...... اینجا اما ..... قاب قلب من از رفتنت می شکند......
شیرینی آشنایی با تو ..... شیرینی حضور یک ساله ات .... جبران همه ی نبودن هایت است
خاطره ی لبخندت بر سیمای غریب من.... جبران همه ی لبخندهایی است که بر چهره ی آشنایانت میزنی.....
و عکس چشمان پر محبتت.... آه...............
حال که از دیوارهای غم نشسته شهر غریب ما میروی...... یادم را از خاطرت بیرون مبر
حال که میروی قلبم را نیز در کوله بارت جای می دهم..... باشد که روزی به بهانه ی پس گرفتن آن بتوانم روی زیبایت را دوباره ببینم!
** * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای دوست مهربانم زهرا،
که دل به زاینده رود زلالش بسته بود
و دیار غبار آلود ما براش دل دریایی اش کوچک بود
یکسال بودن با تو جبران همه ی نبودن هاست
دوستت دارم بلای من!