بیست و دو سالگی
جفت دو که میآوری
امتداد گونه هایت که نشیمنگاه چند چین کوچک میشود
ایستایی معنایی ندارد برایت
تحرک می خواهی.... جرات در رگهایت می دود به جای خون
8 حرکت به جلو.... تنها و یکه تاز
یا چهار حرکت سوار بر دوش همبازیت!
جفت دو که میآوری
دلت بردن می خواهد
فرقی ندارد دل باشد یا دین.... جاه باشد یا مال .... دلت لک میزند برای بردن
گامهای سنگینت شتاب می یابد
نور به دست میشوی و از غار افلاطون بیرون می پری
جفت دو که میآوری
نگاهت رنگ تبسم می گیرد
چشمهای سرزنش آلود دیگران برایت بی معنی می شود
تو هستی و دنیا... یک جفت دو دربرابر هزار جفت چشم
بیست و دوساله که میشوی
قامتت کشیده تر میشود انگار
غمگنانه و شاد...دست می اندازی در رکاب سرنوشتت و .... می روی
حالا که 8 حرکت نرفته ام را جشن می گیرم
جفت شش که پیشکش وجود پر غرورت
مهربانم!
تا جفت سه آوردنم
کنارم مینشینی؟؟؟

پی نوشت: 22 ساله شدیم...... فارغ التحصیل شدیم.... ولی آدم نشدیم!!!