"آن" ها

لعنتي عزيز

نه من ديگر آنم

و نه تو ديگر آني

من نه "آن" بازيچه ي تنهايي ات

يا مهره اي براي پركردن اوقات فراغت تابستانه

و نه تو "آن" عشق پوچ هميشگي



پي نوشت: خيلي وقتها فكر ميكردم كه نميتونم فراموشت كنم كه بي تو يك لحظه هم دووم نميارم. اما هرچي بيشتر ميفهممت برعكس همه آدما كمتر ميخوامت! به اين منطق بيشتر ميرسم كه تو اون نيستي! كسي كه قراره تمام تنهاييهامو پركنه تو نيستي.... چون تو انقدر توي ابراي سياهي كه واسه خودت ساختي و تارعنكبوتي كه دور تنهايي هات كشيدي غرقي كه يه نفر هرروز بايد آپديتت كنه تا دوباره كار كني.... من شادي ميخوام.... نه تغلاي بيهوده براي پاك كردن غمهاي تو.... ببخشيد ولي خداحافظ عشق بچگي هاي من!


حسنی یوسف

دیشب همه خندیدیم

در شلوغی خیابان وقتی صدایم کردی

بی هیچ پروایی به سمتت آمدم

هوای در آغوش کشیدنت در سرم موج میزد

چقدر منتظر چنین روزی بودیم....

روزی که بخندیم....

از ته قلب

روزی که بی هوا در خیابان جیغ بکشیم

روزی من شال سبز بپوشم و تو پیرهن بنفش

روزی که چشم از شوق مردم بر نداریم

روزی که آدمها از ترافیک لذت ببرند و برقصند

روزی که حتی باتوم و گاز اشک آور رقص و پایکوبی مردم را خنثی نکند

روزی که ترکیب سبز و بنفش حسنی یوسف نام گرفت!

و من و تو

دیشب چه آسوده خوابیدیم

بعد از آن همه تشویش و دلهره

مبارک باد رویای حقیقت یافته

مبارک باد آسوده خوابی دیشبمان



فقط يه دوست معمولي

يه وقتايي توي زندگي هر آدمي پيدا ميشه كه حس مي كنه سبك ترين آدم توي دنياست. وقتي كه نيمه دوم روح خودتو توي وجود كس ديگه اي ميبيني. وقتي حس وابستگي همه وجودتو پر مي كنه. وقتي با مريضي اون مريض ميشي و از راه دور قلبت درد مي گيره. يا وقتي بي دليل خوشحالي و بعد متوجه ميشي از خوشحالي اونه كه خوشحالي!!! وقتي از وجود يك انسان فقط نگاه و تن صداشه كه واست مهمه و همه ي ظواهر دنيايي جمع ميشه و ميره پي كارش. اونوقته كه عاشق ميشي!  هزار آدم ديگه هم اگه بياد توي زندگيت و بره و هزار آدم ديگه رو حتي اگه دوست داشته باشي ولي فقط عاشق يه نفر مي موني. اونوقته كه حتي اگه اون آدم همه ي اين احساسات رو به تو نداشته باشه بازم تو نمي توني ازش دست بكشي. اونوقته كه حتي به بودنش به عنوان يه دوست معمولي در كنار خودت راضي ميشي. هنوزم احساست همون احساسه. هنوزم با غمش ناخودآگاه غمگين ميشي و با شاديش شاد. هنوزم نيمه ي ديگه روحت توي وجود اون خلاصه ميشه. ولي وقتي نمي توني به عنوان عشق زندگيت كنارش باشي حاضري به عنوان يه دوست بهش محبت كني. اين وقتي ها الان توي زندگيم پره!!!  نيمه ي دوم روحمو خيلي وقته پيدا كردم و .... خيلي وقته از دست دادم! اما فقط يه دوست معمولي....


پي نوشت: شعر از ناخودآگاه آدم ميام. مواقعي كه خودت نمي دوني دردت چيه شعر همه ي احساسات يخ بسته ي كتمان شده رو ميريزه بيرون كه شايد توي نوشته ها و يادداشتهاي روزانه همه ي اون احساساتو كتمان كني يا ازش فرار كني. ولي اين اولين و اخرين پستمه كه شعر نيست و همه ي احساساتمو ريختم بيرون. الان با خودم صادقم. ولي اين صداقت خيلي قلبمو به درد مياره.

دچار

وقتي تا مغز استخوانت يخکرده ي غم است

 وقتي حرف به حرف "انتظار" روي نورون هاي مغزت پاتيناژ ميرود

وقتي دانسته يا ندانسته

 در به در يوسفي ميشوي که خودش عين عين گرگ, دهن آلوده به يک پيرهن بود

 جز حافظيه-سيما-کف بازي با سوسک حمام

انتخاب بهتري سراغ داري؟؟؟

                                                       "آشفته"

قبیله

عادت کرده ام به نگفتنت

نشنیدن و نخواستنت

وقتی "توتم" ما مشترک است

هرقدر هم بخواهمت

باز همان هرزه خطاب خواهم شد!

در قبیله ای که زبان عاشقی نمی فهمد

بیا نشان کرده ی یکدیگر نباشیم...

که اگر باشیم... حکم تو طناب دار است و حکم من سنگسار بدنامگی!!!

                                                                                                                       "آشفته"



پی نوشت:سال نو خیلی خیلی مبارک. با آرزوی بهترین ها برای همه دوستان گلم.

پی شعر نوشت: سال نو شد و احساسات ما همان بود که هست. شعری بهتر از این از مخیله ام بیرون نیامد. البته اگر این چهار واژه ی بی ربط را بتوان شعر نامید. برای من که پر مفهوم است!!!

قضیه ی نبودنهام

اگر از ابر بخاری شود و

سینه ی کوه شکافی شود و

باد و باران بهاری شود و

از من خسته نشانی نشود

                                          عاشقت خواهم ماند!


نیستم چون درگیرم. سعی می کنم بیشتر وقتهام رو توی کتابخونه بگذرونم. امسال باید برای کنکور کارشناسی ارشد که بهمن ماه برگزار میشه آماده بشم بخاطر همین هم درگیرم. سعی میکنم بیشتر بیام ولی نبودنهام بی دلیل نیست. همین طور که دلتنگی واسه ی این صفحه بی دلیل نیست!

سوزش

تمام نبودن هایت پروانه شد و

ایثار وار

کرد شمع نیمه سوز بودن هایم چرخید

دلم برای بیگناهی پروانه می سوزد

ای کاش بجای او

خود پرگناهت آمده بودی!

طلاق

حرفت همه جا پیچیده

مشهور شایعه ها شده ای انگار

یک سر برای تکاندن

                          مضمون ساده ی فلسفه ی انکار!

همه از تو می پرسند اول

              بعد از خستگی های من پر تکرار

چرا نمی گویند ما؟

             چرا نمی پرسند شما؟

یادم رفته بود...

سالهاست که "ما"یمان شکسته شده

تو دور و من پشت صد دیوار



آچمز!!!

عاشقانه هایم را پشت سربازانی از سکوت پنهان کردم

که اگر هر کدام را برداری

من و قلبم

به یکباره هم کیش می شویم هم مات!



 

ولنتاین سبز

من آشفته از حضور ناممکن تو در جمعیت غران

من وحشت زده از احساس افتاده به غلیان

شهرم شلوغ در این ولنتاین سبز

من نگران از هجوم پتک هایی که شاید دست و پای آرزویت را غرق خون کنند

من نگران از فریادهایی که ناخواسته گلویت را زخم کنند

تو بی مهابا از نگرانی هایم فریاد می زنی..... مشت تکان می دهی.....

فارغی از عشقم

خودم هم از آن غافل بودم پیش از این

اما صدای مردانه ی فریاد غرور آفرینت لرزه بر خاطراتم انداخت

یاد بچگی های سپری شده ای افتادم که مرا از صحنه ی عشقت پس زد

و من تصویرت را از رویاهایم پاک کردم

و حالا

آن فریاد غرور آفرین

آن چشمهای دلنشین

مرا برد به رویاهای سرکوب شده ام

می دانی چقدر می خواهمت؟؟؟؟

با دستان سبزت ولنتیانم می شوی؟؟؟؟؟؟


پی نوشت: کاملا بدون شرح!!!!!

Beautiful Nightmare

یه نردبون افقی رو مجسم میکنم که با شیب داره  می ره به طرف بالا، در حالی که بین زمین و آسمون معلقم و با دست به این نردبون آویزون شده م، سعی می کنم پله ها رو یکی یکی بگیرم و برم بالا ، فاصله بعضی پله هاش از همدیگه خیلی زیاده؛ بعضی هاشون یخ زدن و بعضی هاشون حسابی داغون بعد به یه جایی می رسم که دیگه پله ای وجود نداره . نردبون نصفه قطع شده سقوط میکنم،‌سقوط می کنم تو سکوت......

من توی سراشیبی سقوط با آدمهای مختلفی رو به رو می شم. آدمهایی که حداقل سرعت سقوطشون از من کمتره! این سرعت سوز سرما رو به عمق وجودم می کشونه. تنم زخمی از  هر برخورد  با آدمهای جورواجور. یه آن به خودم می یام و تورو میبینم. داری اوج میگیری.... زنجیر نگاهم مثل همیشه توی حلقه ی نگاهت قفل میشه و مثل همیشه این تویی که با دست انداختن به این زنجیر نگاهمو با هر قدمت میرقصونی. انگاری توی یک لحظه نه جاذبه ی کشش در من تاثیر داره نه جاذبه ی اوج در تو. هر دو در یک مدار بین زمین و آسمون می چرخیم و خیره خیره به عمق هم ، دنبال ناشناخته هایی می گردیم که هنوز نیافتیمشان! همین چند ثانیه کافیه که تو بفهمی نگاهت رو حروم کردی....

پوزخند میزنی و سرتو میگردونی بالا و با دستانی که انگاری در طلب کشف ستاره های جدید ترن اوج میگیری. اونقدر میری که بین همه ی فلک الافلاک محو میشی. کی میدونه شاید هر یک،‌دو،‌سه،‌چهار قدم  رفتنت باعث سه، دو، یک، آتشِ  قلب من شد! صقوط من و قلب مرده ام از صعود تو و دستان پیروزت بیشتر بود! این بار هم من بردم!!!!!


پی مفهوم نوشت : پی بردن به راز یک رویا در حکم مرگ اون رویاست.

پی کابوش نوشت: پاراگراف اول متن دقیقا از رمان  "امشب نه شهرزاد..." نوشته ی حسین یعقوبی گرفته شده،‌ولی بقیه عین کابوس های خودم بود!

پی مناسبتی نوشت:‌امسال بیشتر از هر سال دیگه دلم کشیده برم واسه عزاداری . ولی کجاست جایی که بدون چنگ اندازی به سیاست و قشون کشی برای این حزب و اون دسته و لعن و نفرین یه عده بخواهند فقط واسه خود خود خود  امام حسین (ع) عزاداری کنن؟؟؟؟  کاش این اندیشه های سیاسی از دین و اعتقاداتمون کنار زده میشد.

نگاه

می بندم چشمانم را

چشمان باز در بازی نگاهت رنگ می بازد....

من وجودم را در نظر بازی تو باختم!

 

روز-خارجی-آرامگاه حافظیه

حافظ توی دستای فاطی گفت : یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

ولی من توی دلم گفتم: هرکجا هست خدایا به سلامت دارش!


پ.ن1:از در که وارد میشم میگم سلام محمد جونم!

فاطی دور و برو میگرده ببینه کیه این محمد جون و .....

نگاه منو که دنبال میکنه به آرامگاه حافظ میرسه.

پ.ن2:روزهای هفته ام تقسیم شده به دو بخش اصلی روزهایی که به خودمو و روزمرگی هام فکر میکنم و تمام تلاشمو میکنم که یه هیجان بذارم توی سفره ی دلم

و روزهایی که به این روزگار لعنتی تف میندازم!

پ.ن3:چشم چشم میکنم اینجا ببینم کجاست اونی که حافظ گفته بود من خسرو شیرینشم؟؟؟؟

کجاست اونی که دروغ سرابش همه ی آبهایی که منو سیراب میکرد رو خشکوند؟

کجاست اونی که خیالش آرامش لحظه هامو برده و دستم به نوشتن نمیره مگر به اسم اون؟

لعنت به من که از این زندگی بیزارم.... و از خودم متنفر

پ.ن3: یه پسری اونجا به فاطی ایما و اشاره میکنه

لعنت یه این مردها که سر و تهشون رو بگیری بازم اونی که باید بمونه می مونه!!!!!!

پ.ن4: هوای اینجا برام پر از خاطرهست. حیاط اینوری بوی عشق میداد و هوای این وری ..... بوی خستگی!

خاطره هایی که کاش بوی شناخته ها می داد نه ناشناخته ها.....

پ.ن5:من تنهایی ها مو ریختم رو دایره و رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم

نه با تنهایی هام....... با اشکام و آه دلم

لعنت به این زندگی و لعنت به من که تسلیمش شدم

پ.ن 6:باید اسم پستمو میذاشتم لعنت نامه!

پ.ن7: حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم... حرفایی که بوی حسرت میداد تا امید. حرفایی که..... مثل دوتا دریچه  روبروی فردا بود.... دریچه هایی که یا بسته هستند یا اگه باز بشن فقط یه دریچه هستند که نسیمو میارن! ولی هیچوقت جای درو نمیگیرین! هیچ وقت نمیتونی به نسیم ملحق شی و باهاش برقصی!

پ.ن8: از عید تا حالا نیومده بودم اینجا! ما بلیتهای دانشجویی خریدیم و البته همونجا هم نهار خوردیم!

این جاده به سوی تو نمی آید.....

دیشب دفتر خاطره هامو ورق میزدم..... دل نوشته هایی  که واسه نوشتن هر کدوم جون و دل می ذاشتم.... دفتری که مال چهار سال پیش بود..... دفتری که سراسر  نامی از تو بود و یاد تو...... همه ی کلماتی که با اولین حرف اسم تو نوشته میشدو ردیف می کردم و مثل مقدسات باهاشون رفتار می کردم.... با اینکه خیلی ازت دور بودم و به نگاهی از چشمات بسنده می کردم ولی بازم عطر ناب اون نفسها رو می طلبیدم.... دیشب شعریو پیدا کردم که برای تو سروده بودمش.... شعری که منو دوباره توی کوچه پس کوچه های خیالم گم کرد.... شعری که باز دوباره منو یاد سادگی هام انداخت....  ......شعری که بازم بهم ثابت کرد که میتونم عاشق باشم.....

         

    

     

«مدهوش نگاه»

آن روز که در پیچ کمان آن دو ابرو ، اخمت به مثال تیری از غیب در آمد

حسی یه من ساده و دل خسته نوا داد این اخم ز بهر تو و عشق تو در آمد

آندم که درون آن نگاه بی فروغت نوری ز سر چراغ مهتاب فرو ریخت

چشمان خمار و مست من نیز به نا گاه هوش آمده و لرزه بر اندام تنم ریخت

آن لحظه که حسرت به دلت از نگهم ماند احساس غرور و شعف از برق نگاهم

میریخت و من شاد ز تاراج دلت باز گفتم که چرا گیرم از او جام نگاهم؟

جام نگهم را به نگاهی بسپردم بر قلب هوس باز و گنه کار تو ای دوست

از کرده ی خود سخت شدم زار و پشیمان این عشق کذایی و جنون در دل من سوخت

تو جام نگاهم بگرفتی و شدی شاد زان جام چنان مست شدی با لب خاموش

سیراب شدی از می و پیمانه ی عشقم لیکن من افسرده شدم عاشق و مدهوش

اکنون که تهی از می و حیران توام باز ، افسوس که تو مست می و جام شرابی

آنگاه که من دیده نهم بر نگهت باز تو چشمه سیراب کنی یا که سرابی؟!

گویا شو بر این دل تو بگو با لب خاموش، ای قصه ی جام و می و پیمانه کجایی؟

این قصر بلورین دلم گشته سراسر صد تکه کجایی که کنی باز نگاهی

ای یار بگو نوبت من شد که دلت را با اخمی از آن چشم ترم سخت شکافم

تا گوش سپاری به تپش های دل خود شاید که نهی دل به دل مست و خرابم

 حس کردم تورو کم دارم........

 حس کردم که بازم به بندگی چشمات محتاجم...... حس کردم که من همین آهویی شدم که چشم بسته رام چشمای صیادش میشه..... به دستای صیادش عادت می کنه و هرگز نمی فهمه که اون عشق نیست.... خیال خام عادته......

تمام دیروزو به این شعر فکر کردم.... به اینکه سادگی هام باعث می شد که تمام احساسم به غلیان بیوفته و یه همچین حرفایی از مغزم  برای من که بویی از ادب نبرده بودم تراوش کنه...... سخت بود ولی فهمیدم که طلسم چشمات شده بودم.......

سخت بود ولی یادم اومد که تحقیرم کردی.....

سخت بود ولی بازم اون حس عادت رو می خواستم......

تمام روز به تو فکر کردم..... بعد گذشت چهار سال حقیقت بازم مثل پتکی بود که توی سرم خورد..... هر جا که در عشقو زدی  ..... به بنبست رسیدی....

جاده ی زندگی هیچ وقت به سوی تو نمیآید......

 عشق بچگی های من..... یه بار دیگه دنبالت گشتمو و توی خاطره هام پیدات نکردم.....

 ولی وقتی که تنها چهار ساعت از مرور اون خاطرات کذایی می  گذشت جاده ای رو پیدا کردم که به سوی تو می یومد!!!

جاده ای که فاصله ی منو و تورو فقط 5 متر نشون میداد..... دیدمتو و از اولین پیچی که کنارم بود ازت گذشتم....

جاده ای پیدا شد که به سوی تو بود اما من نخواستم که به سوی تو پیش برم.....

جاده ای پیدا شد که انتهاش بازم نگاه سرد ومست تو از غرور بی انتهات بود ..... ولی من این بار از بعد از چهار سال پا روی دلم و غرور تو گذاشتم و خواستم که توی این جاده پا نذارم...... و تو هم دنبالم نیومدی.........

خواستم که نگاهم گرمی اشک حسرتو نداشته باشه..... خواستم که چند خاطره ای رو که توی همین چند ساعت یادآوری کرده بودمو توی همین چند ثانیه ای که دیدمت نابود کنم......

ولی واسه فراموش کردن همون چند ثانیه دیدنت ساعتها زیر نم نم بارون قدم زدم و از خدا شکایت کردم.....

 که چرا بازم بزرگیتو اینجوری نشونم دادی.... با یاد آوری غصه هام خودتو و وجود مهربون خودتو بهم نشون می دی....

 با ورق زدن خاطره هایی که واسم گرون تموم شد بهم گفتی که توی راه عشق تنها کسی که تنهات نمیذاره منم.....

و من بعد بارونی که با قطره های اشکم همراه شد زیر لب رسیدم به همون حرف همیشگی...... خدایا شکرت


پ.ن: خوانندگان محترم لطفا از هرگونه قضاوت در مورد من و موشکافی ضمیر «تو» بعد از خواندن این متن بپرهیزید 

موشکافی شعر اشکالی نداره جون به قول دوستان جز چرندیاتم محسوب می شه (البته خودمم می دونم شکسته نفسی می کنم!!!!)

نکته اخلاقی: اولین بارون ناب پاییزی شیراز مبارک!!!!