1.گاهی وقتها سکوت خیلی حرفها رو در خودش داره اما آیا با سکوت کردن در همه چیز میشه همه ی حرفها رو فهموند؟؟؟ یا با سکوت فقط آدمای اطرافتو گیج میکنی؟ خیلی فرقی نمیکنه تو سکوت کنی یا دیگری...  شکستن سکوت هم بهای سنگینی داره.

2.آدمها چرا تنهان؟ چرا دقیقا توی لحظه ای که از تنهایی بیزاریم عاشق تنهایی هستیم؟؟؟ چرا با وجود این همه آدمی که دور و اطرافمون هست بازم احساس تنهایی میکنیم؟ با وجود خانواده، دوست، عشق،‌ فرزند، بازم تنهاییم؟ شاید خدا می خواد بهمون بفهمونه این همه وابستگی بازم خلاء درونتو پر نمیکنه.... اونی که باید پرش کنه منم

3.این روزا به همه چیز بی احساس شدم ... شاید یه دوره رکود ِ بعد از غلیان احساسات رو دارم تجربه می کنم. بی تفاوتی هم عالمی داره.

4.قلبم پر از گل نرگسه. هر گل نماد یه آدمه... حتی شاید یه رهگذر که ازش آدرس رو پرسیدم و اونم با خوشرویی صحیح ترین آدرس ممکن رو بهم داده. اما فقط یه گل رز وسط این باغ نرگس هست... گلی که شاید هیچوقت صاحبش بهش آب نده یا نور نگاهشو به درستی بهش نتابونه ولی بازم شاداب و قرمز باقی میمونه... و میدونم مثل شازده کوچولو نسبت به این گل سرخ مسئولم!

5.با وجود همه ی اتفاقات خوب باز هم خلاء بزرگترین احساس این روزهای منه و شاید در کنارش کمی امید.... البته حس خلاء باعث میشه صدای رضا یزدانی با اون لحن خشنش توی گوشم بپیچه که "و مهم نیست چند شنبه است.... و مهم نیست ساعت چند است.... چه احمقانه زنده ام... چه وحشیانه نیستی"