ولادت حضرت معصومه (ع) مبارک!
به مناسبت روز دختر.....
ولادت حضرت معصومه (ع) همانا و روز مبارک دوشیزگان همان!!!!
بر درو دیوار دانشکده پوستر های دعوت به جشن های متعددی نقش بسته است. این بار در سالن دستغیب شیراز یوزارسیف می آید و حمید گودرزی...... شاید برای روز پسر، نیوشا ضیغمی بیاید و گلشیفته فراهانی!!! البته شاید!!!!!
صبح روز دوشنبه مورخه 27/7/1388 ساعت 7:45
چانه زدن بخاطر 500 تومان پول بی زبان با راننده ی تاکسی همانا و بالا رفتن فشار خون بنده همان!
به زور خودم را در اتوبوس پایین دانشگاه چپاندم تا به موقع سر کلاس حاضر شوم!
Mp3 شدن در سرویس دانشگاه همانا
و استقبال گرم خواهر محبوبه و خواهران دیگراز این فشردگی همان! (جل الخالق)
ساعت 8:15 ، مکان طبقه ی زیرزمین کلاس روانشناسی رشد.
نوشتن جزوه های پراکنده همانا و نقطه بازی با خواهر راضیه همان!
بر خلاف تمامی تلاش ها در راستای پیروزی ، بازی را به خواهر راضیه با نتیجه ی 77 به 74 واگزار کردیم! در این تلاش بی شایبه من اصالت آبی بودن خود را حفظ کرده و از خودکار آبی خوشرنگی استفاده میکردم!![]()
ساعت 9:10 همان مکان.
بانگ(( خسته نباشید استاد)) خواهر اژدها همانا و ترس استاد از بلعیده شدن و تعطیل کردن کلاس همان!!!!!!
به همراه جمیع خواهرین صبر نمودیم تا کلاس از جنس مذکر خالی شود! پس از آن با روشن نمودن لپ تاپ کلاس سعی در استفاده ی بازی pinball نمودیم و کمر رکورد قبلی را شکستیم! ![]()
کشیدن نقاشی برادر وروجک بر تخته ی کلاس همانا و ورود غریب الوقوع مدیر اداری دانشکده به کلاس همان! از خجالت آبی شدیم روان بر کف کلاس!
جناب آقای مدیر با کلی عذر خواهی فرمودند که صدای آهنگ طنین انداز در کلاس را خاموش فرماییم، چراکه گارگران بخش تاسیسات به جای فعالیت روزانه ی خویش در حال تمرین رقص میباشند!!!!![]()
![]()
![]()
9:55 کمی پیش از ورود برادران به کلاس.
سخن روز را خواهر محبوبه بر تابلوی کلاس نوشت!!!!
«قال المبصر: النسان من الحیوان»
این سخن از سخنان قصار برادر وروجک است که توضیح آن مستلزم ساعت ها گفتگوست!!!!!
ناگفته نماند برادر وروجک از دست ما خیلی ناراحت شد و وعده ی تلافی داد و به ما گفت : چوب خدا صدا نداره......![]()
9:10 دقیقه و ورود نا بهنگام دکتر جوکار به کلاس.
کت زیبای دکتر جوکار همانا و نگاه محو همه به هیبت استاد همان!!!!![]()
در کل جمیع متفکرین امر به این نتیجه رسیدند که این کت باید در یکی از سفرهای استاد به خارجه خریداری شده باشد! ناگفته نماند خواهر راضیه یک لحظه هم از استاد چشم بر نداشت!!!!![]()
ساعت 11 سلف خواهران.
ورود به سلف همانا و آگاهی از نهار فلاکت بار آن همانا و نشستن غم عجیبی بر دل همان!
با نگرانی از مصیبتی که قرار بود با خوردن خورش اموات بر سلامت روحی و جسمی اینجانب وارد آید اولین قاشق را در دهان گذاشتیم...که ناگهان دستی بر گردن ما فرود آمد که ابتدا صاحب آن را نشناختیم! بعد ها فهمیدیم که ابراز علاقه خواهر محبوبه بوده است!!!!![]()
ساعت 12 چمن های روبروی بازارچه.
عبور دانشجویان از روبروی خواهران مدیریت همانا و موشکافی دقیق آنها همان! ![]()
![]()
خواهر محبوبه به بررسی دقیق چشمهای عابرین میپرداخت! او نیز به جرقه ی اولین نگاه اعتقادی بس عجیب داشت!![]()
اینجانب به بررسی مو و ابروی عابرین میپرداختم . اعتقاد من بر این بود که اگر کسی موهای خوبی داشته باشد سایر فاکتور ها میتوان نادیده گرفته شود!![]()
خواهر راضیه به مارک لباس میپرداخت و با الفاظی نظیر «بچه ها چیزش مارک دار بود!!!!» ما را به خنده وامیداشت!!!! ناگفته نماند که مرجع این چیز شلوار و تیشرت عابرین بود!!!!!!!![]()
در این بحبوحه زمانی خواهر مشکوک از قرار خود با برادری محترم خبر داد! وی با زانتیا به دنبال خواهر مشکوک آمده و مارا به کلی متعجب کرد.
ما بر خواهر مشکوک خرده گرفتیم که تکلیف برادران کشته مرده ی شما در دانشکده چه میشود؟ و او بر ما فهماند که خواهر مشکوک به همه ی آحاد جامعه تعلق دارد!!!!!!!!!!!!!!!
همه ی ما با چسبیدن به میله های پشت بازارچه و تماشای آن مرد جوان خواهر مشکوک را بدرقه کردیم!!!!!!
ناگفته نماند خواهر مشکوک به علت ضایع شدنش با اشاره ی دست به ما فحشی داد عجیب!!!!![]()
ساعت 13 ایستگاه اتوبوس.
عبور مهندسی توانا همانا و تایید جمیع خواهران در جنتلمن بودن ایشان همان!
!!!!!!!!!!!!!
پس از آنکه کلیه ویژگی ها نظیر مو و لباس و طرز بیان ایشان مورد تایید قرار گرفت تصمیم بر آن شد که تیم عملیاتی پشت سر ایشان در سرویس دانشگاه مستقر گردد! در طول مسیر با به یاد آوری ماجراهای چمن های بازارچه و اینکه خواهر محبوبه در چشمان یکی از عابرین زل زده بود و وی را دیوانه خطاب کرده بود ریسه میرفتیم که فرد مذکور(جنتلمن) رو به اینجانب کرده و فرمودند: داری میخندی؟؟؟؟؟؟
ما که از فرط تعجب خنده بر لبانمان ماسیده بود کم بود پس بیفتیم
در دل گفتیم: مقصود تویی خنده و گریه بهانه ست!!!!!![]()
ساعت 13:05 داخل اتوبوس.
پیاده شدن مظنون اصلی همانا و تلاش من برای خودداری از همراهی با وی همان!
اعتقاد خواهر محبوبه به برقرای جرقه بین من و مظنون از ورای عینک های دودی مرا دچار عذاب وجدانی عجیب کرد! در دل بر خود نهیب زدم که میبایست وی را همراهی میکردم!!!!!
ساعت 16:20 بعد از کلاس آخری.
وزیدن باد سردی همانا و سقوط یک تکه بزرگ کائوچو بر فرق سر من و خواهر مشکوک همان!
دعای خواهر محبوب مبنی بر پرتاب این شی ء عجیب بر سرمان با الفاظی چون« الهی بخوره تو سرت بخنیدم!!!!» بر آورده شد و من بار دیگر باعث و بانی خنده ی دوستان شدم!
تاب خنده از همه مان بریده شد خواهر راضیه تلاش میکرد تا آن کائوچوی پرنده را از ما دور نگه دارد ولی قلب من گواهی میداد که این کائوچو از اعماق دل آن جنتلمن بیرون آمده بود
که این چنین به من علاقه نشان میداد و از من دور نمیگشت!![]()
ساعت 16:45 سرویس دانشکده.
ورود بچه های مهندسی به اتوبوس همانا و منفجر شدن توپ خنده های مجدد ما همان.
یکی از بچه های مهندسی اعلام کرد که بیرون از اتوبوس برف میاید و خود صدای آن را شنیده است!!!!![]()
دیگری اذعان داشت که خیر.... این صدا ، صدای بوق زدن هواپیمایی است که در حال عبور است!!!!![]()
و جملگی ما پی بردیم که آنها نه تنها بچه های مهندسی نیستند بلکه شیزوفرنی هایی هستند که ما باید به عنوان پایان نامه کارشناسی به روی آنها تحقیقاتی را اعمال کنیم!!!!!
ساعت 17:00 فلکه نمازی.
خروج از دانشکده همانا و دل کندن از دوستان عزیز تر از جان همان!
جملگی که 6 نفر بودیم خودمان را در یک ماشین چپاندیم تا از با هم بودن لذت ببریم!