جنگ نامه
دوشنبه مورخ ۲/۸/۱۳۸۸ ساعت ۶:۴۵ صبح.
دیدن خوابی رنگین همانا و ناتوانی در دنبال کردن آن همان!!!!![]()
به زور چای مادر جان از خواب بیدار گشته
و راهی کوی علم شدم......
خسته از هرگونه mp3 شدن قید آب انار پس از نهار را زده و به سوی مقصد مذکور تاکسی گرفتم..... حال درس و دانشگاه را نداشتم لیک کوه غیبتهایمان داشت سر به افلاک میکشید لذا پای در رکاب علم گذاردم و به سوی کلاس روانشناسی تاختم ....![]()
ساعت ۷:۴۵صبح. کلاس روانشناسی.۳۰۴ دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی
تماشای چهره های گشاده خواهر راضیه و خواهر محبوبه همانا
و یقین بر شروع جنگی تازه علیه سپاه مذکر همان.![]()
۱۰ثانیه لازم بود که سنسور های مغزم را فعال کرده و آنچه را گه پیش رو بود بررسی نمایم.![]()
۱)دوستان عزیز تر از جان به همراه چند سیاهی لشکر به سوی آخرین ردیف صندلی ها لشکرکشی نموده بودند.
۲) کلاس روانشناسی داشتیم.... این به معنای آغاز شیطنتهای روز دوشنبه بود .... پس بالای کلاس میتوانست بهترین فرصت برای یک روز به یاد ماندنی باشد.![]()
۳) در شرایط عادی آن بالا مختص سپاه مذکر بود و لشکرکشی به آن سو توسط سپاه فمنیست یعنی نبود مکان برای قوم سابق!!!!!!!!!!!!!!![]()
پس از آنکه سلول های خاکستری را دوباره خروشان و بر افراشته کردم ،به همراه رفقا در بالای کلاس سنگر گرفتیم و منتظر هرگونه شورش بودیم .![]()
ورود برادر صادق به کلاس همانا و به جوش آمدن خون ایشان همان!![]()
وروجک را به دنبال خود کشان کشان به سنگر گاه ما کشانید و درحالیکه خون از چشمانش بر صورت ما می پاشید فرمود: باز دوباره اومدید این بالا!!!!!!!!![]()
و در کنار خواهر فاطمه جایی که 5 صندلی همچنان خالی بود سکنی گزیدند!!!!!!
حضور قریب الوقع برادر محمد همانا
و سکته ی نیمه ناقص من همان!!!!![]()
لشکر مذکر با ورود سر دسته ی قوی پیکرشان کامل گشت و ممکن بود شانسی برای پیروزی ما نباشد..... وی در ابتدا چند تن از رفقا را به بالا هدایت کرد و تعداد سپاه آنها به شش نفر ارتقاء یافت حال آنکه ما در نبود خواهر زهره تنها پنج نفر بودیم.....![]()
پرتاب الفاظی سنگین و اعلام برتری از سوی سپاه دشمن همانا و کم نیاوردن سپاه فمنیست ها همان!!! ![]()
گزیده ای از صحنه نبرد:
خواهر فاطمه: برادر محمد گفتم بیای بغل دست خودم بشینی که کسی پیش خواهر طاهره نباشه نه اینکه برادر شمس رو بکشونی بالا!!!!![]()
-امتحان چند شدی؟
خواهر فاطمه: 32 تو چند شدی؟
برادر محمد: 35!!!!!!
خواهر فاطمه: .... آره میدونم.... برادر نیکو خوب درس خونده بود! ![]()
------------------------------------------------------
برادر وروجک: آی خدایا شکرت!
خواهر محبوبه: فری نیگا ادای منو در میاره!![]()
برادر وروجک: من؟ من دارم خدا رو شکر میکنم اشکالی داره؟![]()
------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------
برادر صادق: ما همیشه اینجا میشینیم نمیدونم شماها برای چی میاین این بالا... ![]()
بنده حقیر: آره میاید که آدامس هاتونو بچسبونید به دیوار ! مگه او پایین چشه همون جا آدامسهاتون بچسبونید.![]()
برادر صادق: یعنی چی دیروز هم همین کارو کردید اصلا چه معنی میده همون پایین بشینید
بنده حقیر: اینجا قانون جنگله... دیر بیای به سهمت نمیرسی!![]()
برادر صادق: ا..... این طوریاست؟ باشه!!!!!!![]()
که با خروج این لفظ تاریخی از دهان بنده ی حقیر کلیه سلاح ها در جیب فرو رفت و جنگ سرد آغاز گشت!!!!![]()
ورود استاد به کلاس همانا و اعلام ایشان مبنی بر توانایی ما برای دیدن برگه های امتحانی مان همان!!!!!!!
سرکار خانوم استاد عنوان کرد که در گروه های 5 تایی قدم رنجه فرماییم و به نزد ایشان برویم تا برگه های خویش را مطالعه بفرماییم.... من و خواهر فاطمه و جمیع خواهرین سپاه جاهل از حیله ی دشمن جایگاه خویش را خالی کردیم و به نزد استاد رفتیم غافل از اینکه در غیاب ما پاتک دشمن نثارمان خواهد شد!!!!
سر برگرداندم که در جای خود بنشینم که مشاهده نمودم برادران دشمن یک در میان در جای ما سنگر گرفته اند و با برادر صادق تصمیم داشت با الفاظی همچون «قانون جنگله دیگه.... کاریش نمیشه کرد!!!» روحیه ی مارا تضعیف نماید.....
لبخند بر لبان ما ماسید حال آنکه خنده از لبات وروجک و برادر محمد محو نمیگشت!![]()
خون جلوی چشمان خواهر فاطمه و خواهر محبوبه نشسته بود که بنده حقیر در کمال آرامش بر آنها لبخند زدم رو به برادر صادق نمودم و گفتم:
تو پررو..... من از تو پرروتر!!!!![]()
و در کنار برادر صادق نشستم...... ترتیب جایگیری ما به این صورت بود:
خواهر فروغ – خواهر راضیه- من!- برادر صادق – برادر وروجک – برادر محمد- سه تن از برادران سپاه دشمن – خواهر محبوبه – خواهر فاطمه
عملا بین سپاه ما فاصله افتاده بود جای هیچ گونه تبانی برای حمله ی مجدد نمی ماند ( وحدتمون رو زیر سوال برده بودند!)![]()
در این حین برادر وروجک که سپاه مارا شکست خرده میدید آوازی سر داد:
رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی..... قانون جنگلو زیر پا گذاشتی!!!!
من که از درون آتشی جانگداز سراپایم را فرا گرفته بود با حفظ خونسردی فرمودم:
برادر صادق فرمود: قانون جنگل قدرت می طلبه.![]()
برادر وروجک: مرد هم همیشه قدرتش بیشتر بوده!
بنده حقیر: کار شما نامردیه!!!!!
جوجه رو آخر پاییز میشمارن!!!!!!![]()
در حین غم و اندوهی که سراپای وجودمان را فرا گرفته بود صدای استاد بلند شد و اعلام نمودند:
آقایون لطفا تشریف بیارید پایین بشینید ....بعضی از خانوما ناراحتن که شما بالایید ..... قوانین دانشکده هم حکم میکنه که دخترا بالا بشیننو و پسرا پایین!!!!!![]()
ما که از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم برای سپاه دشمن که به صورت غافلگیر کننده شکست خورده بودند کف میزدیم و آنها با شانه های پایین افتاده در حالیکه زیر لب حرفهایی میزدند صحنه نبرد را ترک نمودند!!!!![]()
پ.ن آخر نفهمیدیم کی آخرین ضد حمله رو انجام داد و به استاد گفت پسرا رو بیاره پایین ولی هرکی بود از همین جا دستشو میبوسم که یه حال اساسی یهمون داد!!!!![]()
ورود به سلف همانا و جشن و پایکوبی بخاطر این پیروزی همان!
ساعت ۵:۲۰بعد از ظهر ، میدان ارم... روبروی درب ورودی دانشگاه
5نفری به سوی میدان نمازی تاکسی گرفتیم. در راه هر آنچه از دق و دلی روز را بود بر سر خودخواهی ها و دورویی های همکلاسی بی فرهنگمان (خشم اژدها) وارد نمودیم من که خونم به جوش آمده بود یادآوری کردم که چرا راه ترم قبل ار مبنی بر سربه نیست کردن وی دنبال نکردیم و خواهر فاطمه اذعان داشت که خرنوش (فرنوش.... همان خشم اژدها) کیفی شبیه به کیف من خریده است و من به او گفتم که باید از به هنگام ورود به منزل کیفش را آتش بزند! در این حین آقای راننده که خونش به جوش آمده بود بر ما نالید که: خوش به حال اونی که غیبتشو میکنید همه ی گناهاشو به جون می خرید!!!![]()
خواهر زهرا: توی روی خودشم میگیم!!!!![]()
خواهر محبوبه: خیلی دوست داری پیاده که شدی غیبت شما رو هم میکنیم که گناهای شما رو هم بشوریم!!!!!![]()