بلای من!

چه زود دیر می شود..... چه زود فاصله ها جای خودشان را به روزهای خوش وصال میدهند... چه دیر همدیگر را شناختیم و اکنون ....... چه زود باید دلت از شهر بزرگ و غبار آلود ما بگریزد؟

نه .... نه ...... جدایی خیلی زود درب خانه ی دلم را زد، نمی خواهم ..... نمی خواهم..... تو هم بگو که نمی خواهی.....تازه شناختمت...... تازه دانستمت .... من به لبخند زیبایی که از آن لبان کوچک نوید شادی را می داد عادت کرده بوودم..... من به آن چشمانی که از آن مهربانی می ریخت دل بسته بودم...... من به حرفای دل نشینت که بوی یاس می داد خو گرفته بودم..... چه روزهایی که بی دغدغه خندیدیم؟ چه ساعت هایی که بی دغدغه دیگران را به باد تمسخر گرفتیم و .... باز هم خندیدیم؟ چه زمانهایی که سر در گریبان هم گریستیم؟؟؟؟ یادت می آید؟؟؟؟

  آهنگ آن خنده ها از گوشم بیرون نمی رود ......یادت می آید از هرم نفسهایت بووی اعتماد می آمد؟

یادت می آید از داغ سینه ات چه آهی بلند می شد؟ یادت می آید شیطنت هایمان را؟ خدا میداند از روزی که رفتنت را گفتی در دلم چه غوغایی بپا شد! تازه فهمیدم که چقدر ..... دوستت دارم!

چه بی صدا غم نبودنت را به من گفتی؟؟؟؟؟  چقدر التماس کردم نرو؟؟؟؟؟ چقدر گفتی نمی شود؟؟؟؟؟ چقدر فریاد زدم ای زمانه ی بی رحم ما تازه به هم خو گرفته ایم؟؟؟؟ چقدر گفتی دنیا همین است؟؟؟؟ تازه آنجا بود که حرف محبوبمان را فهمیدم:

« چقدر سخته که آدم بین سیل آدمها باشه و بازم احساس تنهایی کنه»

چه آسوده از شهر دلم رخت بر بستی؟ بی صدا و در سکوت...... اینجا اما ..... قاب قلب من از رفتنت می شکند......

شیرینی آشنایی با تو ..... شیرینی حضور یک ساله ات .... جبران همه ی نبودن هایت است

خاطره ی لبخندت بر سیمای غریب من.... جبران همه ی لبخندهایی است که بر چهره ی  آشنایانت میزنی.....

و  عکس چشمان پر محبتت.... آه...............

حال که از دیوارهای غم نشسته شهر غریب ما میروی...... یادم را از خاطرت بیرون مبر

حال که میروی قلبم را نیز در کوله بارت جای می دهم..... باشد که روزی به بهانه ی پس گرفتن آن بتوانم روی زیبایت را دوباره ببینم!

** * * * * * * * * * *  *  * * * * *  *

برای دوست مهربانم زهرا،

که دل به زاینده رود زلالش بسته بود

و دیار غبار آلود ما براش دل دریایی اش کوچک بود

یکسال بودن با تو جبران همه ی نبودن هاست

دوستت دارم بلای من!