دیشب دفتر خاطره هامو ورق میزدم..... دل نوشته هایی  که واسه نوشتن هر کدوم جون و دل می ذاشتم.... دفتری که مال چهار سال پیش بود..... دفتری که سراسر  نامی از تو بود و یاد تو...... همه ی کلماتی که با اولین حرف اسم تو نوشته میشدو ردیف می کردم و مثل مقدسات باهاشون رفتار می کردم.... با اینکه خیلی ازت دور بودم و به نگاهی از چشمات بسنده می کردم ولی بازم عطر ناب اون نفسها رو می طلبیدم.... دیشب شعریو پیدا کردم که برای تو سروده بودمش.... شعری که منو دوباره توی کوچه پس کوچه های خیالم گم کرد.... شعری که باز دوباره منو یاد سادگی هام انداخت....  ......شعری که بازم بهم ثابت کرد که میتونم عاشق باشم.....

         

    

     

«مدهوش نگاه»

آن روز که در پیچ کمان آن دو ابرو ، اخمت به مثال تیری از غیب در آمد

حسی یه من ساده و دل خسته نوا داد این اخم ز بهر تو و عشق تو در آمد

آندم که درون آن نگاه بی فروغت نوری ز سر چراغ مهتاب فرو ریخت

چشمان خمار و مست من نیز به نا گاه هوش آمده و لرزه بر اندام تنم ریخت

آن لحظه که حسرت به دلت از نگهم ماند احساس غرور و شعف از برق نگاهم

میریخت و من شاد ز تاراج دلت باز گفتم که چرا گیرم از او جام نگاهم؟

جام نگهم را به نگاهی بسپردم بر قلب هوس باز و گنه کار تو ای دوست

از کرده ی خود سخت شدم زار و پشیمان این عشق کذایی و جنون در دل من سوخت

تو جام نگاهم بگرفتی و شدی شاد زان جام چنان مست شدی با لب خاموش

سیراب شدی از می و پیمانه ی عشقم لیکن من افسرده شدم عاشق و مدهوش

اکنون که تهی از می و حیران توام باز ، افسوس که تو مست می و جام شرابی

آنگاه که من دیده نهم بر نگهت باز تو چشمه سیراب کنی یا که سرابی؟!

گویا شو بر این دل تو بگو با لب خاموش، ای قصه ی جام و می و پیمانه کجایی؟

این قصر بلورین دلم گشته سراسر صد تکه کجایی که کنی باز نگاهی

ای یار بگو نوبت من شد که دلت را با اخمی از آن چشم ترم سخت شکافم

تا گوش سپاری به تپش های دل خود شاید که نهی دل به دل مست و خرابم

 حس کردم تورو کم دارم........

 حس کردم که بازم به بندگی چشمات محتاجم...... حس کردم که من همین آهویی شدم که چشم بسته رام چشمای صیادش میشه..... به دستای صیادش عادت می کنه و هرگز نمی فهمه که اون عشق نیست.... خیال خام عادته......

تمام دیروزو به این شعر فکر کردم.... به اینکه سادگی هام باعث می شد که تمام احساسم به غلیان بیوفته و یه همچین حرفایی از مغزم  برای من که بویی از ادب نبرده بودم تراوش کنه...... سخت بود ولی فهمیدم که طلسم چشمات شده بودم.......

سخت بود ولی یادم اومد که تحقیرم کردی.....

سخت بود ولی بازم اون حس عادت رو می خواستم......

تمام روز به تو فکر کردم..... بعد گذشت چهار سال حقیقت بازم مثل پتکی بود که توی سرم خورد..... هر جا که در عشقو زدی  ..... به بنبست رسیدی....

جاده ی زندگی هیچ وقت به سوی تو نمیآید......

 عشق بچگی های من..... یه بار دیگه دنبالت گشتمو و توی خاطره هام پیدات نکردم.....

 ولی وقتی که تنها چهار ساعت از مرور اون خاطرات کذایی می  گذشت جاده ای رو پیدا کردم که به سوی تو می یومد!!!

جاده ای که فاصله ی منو و تورو فقط 5 متر نشون میداد..... دیدمتو و از اولین پیچی که کنارم بود ازت گذشتم....

جاده ای پیدا شد که به سوی تو بود اما من نخواستم که به سوی تو پیش برم.....

جاده ای پیدا شد که انتهاش بازم نگاه سرد ومست تو از غرور بی انتهات بود ..... ولی من این بار از بعد از چهار سال پا روی دلم و غرور تو گذاشتم و خواستم که توی این جاده پا نذارم...... و تو هم دنبالم نیومدی.........

خواستم که نگاهم گرمی اشک حسرتو نداشته باشه..... خواستم که چند خاطره ای رو که توی همین چند ساعت یادآوری کرده بودمو توی همین چند ثانیه ای که دیدمت نابود کنم......

ولی واسه فراموش کردن همون چند ثانیه دیدنت ساعتها زیر نم نم بارون قدم زدم و از خدا شکایت کردم.....

 که چرا بازم بزرگیتو اینجوری نشونم دادی.... با یاد آوری غصه هام خودتو و وجود مهربون خودتو بهم نشون می دی....

 با ورق زدن خاطره هایی که واسم گرون تموم شد بهم گفتی که توی راه عشق تنها کسی که تنهات نمیذاره منم.....

و من بعد بارونی که با قطره های اشکم همراه شد زیر لب رسیدم به همون حرف همیشگی...... خدایا شکرت


پ.ن: خوانندگان محترم لطفا از هرگونه قضاوت در مورد من و موشکافی ضمیر «تو» بعد از خواندن این متن بپرهیزید 

موشکافی شعر اشکالی نداره جون به قول دوستان جز چرندیاتم محسوب می شه (البته خودمم می دونم شکسته نفسی می کنم!!!!)

نکته اخلاقی: اولین بارون ناب پاییزی شیراز مبارک!!!!