من آشفته از حضور ناممکن تو در جمعیت غران

من وحشت زده از احساس افتاده به غلیان

شهرم شلوغ در این ولنتاین سبز

من نگران از هجوم پتک هایی که شاید دست و پای آرزویت را غرق خون کنند

من نگران از فریادهایی که ناخواسته گلویت را زخم کنند

تو بی مهابا از نگرانی هایم فریاد می زنی..... مشت تکان می دهی.....

فارغی از عشقم

خودم هم از آن غافل بودم پیش از این

اما صدای مردانه ی فریاد غرور آفرینت لرزه بر خاطراتم انداخت

یاد بچگی های سپری شده ای افتادم که مرا از صحنه ی عشقت پس زد

و من تصویرت را از رویاهایم پاک کردم

و حالا

آن فریاد غرور آفرین

آن چشمهای دلنشین

مرا برد به رویاهای سرکوب شده ام

می دانی چقدر می خواهمت؟؟؟؟

با دستان سبزت ولنتیانم می شوی؟؟؟؟؟؟


پی نوشت: کاملا بدون شرح!!!!!