به آنکه نفس می خواندمش و او مرا هستی....
شناختمت!
سخت بود....
خواندن دو خط پیام از تو بعد از این همه روز و ساعت دیدن و آه نکشیدن سخت بود! مرور آن همه خاطره خوب و بد در چند ثانیه سخت تر.!!!
من عوض شدم! در عین حال عوض نشدم !!! دست و دلم از دیدن خطوط نوشته هایت لرزید! هنوز هم دارد می لرزد... و مثل همیشه به دیدن این لرزشها بی تفاوتم و مثل همیشه در شک و تردیدم که آیا این دو خط نوشته از آن توست یا آنکه پست قبلی را برایش نوشتم !!!! (هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی نوشته هایم مستقیما خطاب به تو و گماشته ات باشد.)
عوض شدم.... روزی قلبم عنابی بود و اکنون کهنه زخمی بر خود دارد. باید عوض میشدم و هماهنگ با قلبم پوست انداختم. هنوز همان ضد پسر سابقم (در ضمن ضد را با ض می نویسند نه با ز!) و به لطف تجربه ام با تو بیشتر....
افکارم تغییر کرده حسابی.... اما هنوز با افکار تو فاصله دارد و شاید هزار بار بیشتر...
تصور اینکه چه بر من گذشت و چه شدم و چه بر تو گذشت و چه شدی در این مدت ذهنم را عجیب درگیر کرد در همین دو دقیقه خواندنت....( باز هم می گویم که هنوز در هویت نویسنده پیام در تردیدم!)
اگرچه که از گماشته ات شنیدم که عمرت به هدر نرفته و این سه سال با او بودی و مثل اینکه دل او را هم شکستی! پس می توان نتیجه گرفت که عوض نشدی!!!!
بعضی وقتها دلم برایت تنگ میشود اما یاد آوری روزهایی که من خواستم و تو نخواستی دلم را گشاد می کند!!!
در کل خوشحال تر از روزهای با تو بودنم! هرچند در تنهایی ام!
والسلام
پی نوشت: راستی بد نبود فوت مادربزرگم را تسلیت می گفتی...