در شهری از شیشه و سنگ اقامت گزیده ام

شهری که تابستان همیشگی است

فصل دیگری وجود ندارد

هر چه دنبال باغ گشتم

اثری از آن نیافتم

مردم این شهر زیر حرارت و غبار ساکت و خاموشند

و اگر هم گاهی با تو صحبت کنند فقط می پرسند:

ساعت چند است؟!