صبح زود از خواب بیدار میشم. بدون یادآوری همه ی بی خوابی ها و همه ی دنده عوض کردن های شب قبل به خودم تلقین می کنم که یه خواب 8 ساعته ی بی نقص داشتم. در حالی که شاید نصف این مدت رو هم عمیق نخوابیدم.

از تخت میپرم پایین و میگم این دفه دیگه نه! امروز باید یه روز عالی باشه. گور پدر غم و غصه .... امروزو باید خوش باشی.

تکرار مکررات. روتین زندگی. لبخند به آیینه و تماشای نقطه های سیاه رنگ روی بینی که مثل مورچه های کوچولو در حال اسکی روی برف هستن!!!

هیچکی جز خودم نمیدونه که دختر توی آیینه لبخندش مصنوعیه. موهامو شونه میکنم و بازم لبخند....

اما همه ی این بازیگری های مدام درست درلحظه ی ریختن شکر توی چای صبحونه تموم میشه. قاشق رو تکون می دی و هی هم میزنی و هی هم میزنی و هی هم میزنی.... انگار همه ی خاطراتت از لابلای موهای آویزنم.... از وسط نورون های مغزم میریزه توی چای و با یه هورت محکم به لیوان چای همش دوباره فرو میره توی وجودم. یه از تولید به مصرف ِ درست و درمون! یا شاید یه بازیافت!!!

ساعت هم که لاکپشت وار جلو میره.....

افسرده شدم شاید. به همه چیز بدبینم انگاری. میگه ایران رفت جام جهانی. میگم حالا ببینیم تو بازی اول نمیبازه.؟ میگه روحانی رای آورد میگم شاهنامه آخرش خوشه.   میگه فلانی اِل کرد میگم بذار ببینیم بِل هم بلده؟؟؟؟؟

عصر که میشه سیما میگه بریم قدم بزنیم؟

میریم.... اما.... اوج همدردیمون اینه که حالا توی غم هم شریک باشیم. حالا هردومون عین ساعت، لاکپشت وار بشیم. یه کوه که غصه ی هردوتامونو با هم داره روی شونه هامونه. دردمونم اینه که نمیتونیم و نمیخوایم همرنگ جماعت بشیم و رسواییمونو هم از بقیه مخفی میکنیم پشت همون لبخند ساده مونالیزا... و توی اوج ناراحتی.... با یه قطره اشک سیما و دریایی که توی چشمای من آماده ی فرو ریختنه قهقه میزنیم.... بهترین مکانیزم دفاعی این روزهامون....

من و سیما هر دومون عادت کردیم به عاشقی....

رابطه های زودگذر همون همرنگی جماعته که ازش بیذاریم....

واسه همین رسوا شدیم....

و یه نقاب کافیه که به راحتی برگردیم خونه!!!!



پی نوشت: لبخند ژوکوند را بخوانید اگر نخواندید البته!!!