ساعت 23:15  مورخ جمعه 13 شهریور ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت.

تماشای افسانه ی جومونگ همانا و امتحان زبان انگلیسی صبح فردا همان.  

لوح مغزم این بار از همیشه سفید تر است.....  به چندین لغط پیش پا افتاده ی  نامفهوم اکتفا میکنم..... یادم میآید روزی در کنار شیطنت های سر کلاس  برادر محمد محض خنده in the name of god ی گفت!!!!!! همان را حربه ای قرار میدهم شاید استاد با یاد آوری این خاطره دیگر بر من خرده نگیرد!!!!!! شکی نیست که این بار نیز باید به فریضه ی واجب همفکری در جلسه ی امتحان روی آورم..... ولی آیا مراقبان جلسه فرصتی بر من خواهند داد؟؟؟؟؟؟؟؟ توکل بر خدا.......

ساعت 7:50 صبح فردا روز.

عزمم را برای تقلب جزم کرده ام...... اما این سوال از ذهنم محو نمیشود..... بچه های مدیریت آن هم امثال ما را چه به آموزش زبان انگلیسی؟؟؟؟ خدا پدرتان را بیامرزد آموزش میگذارید برای تفنن ما ! ماهم از این دوره ی سه ماهه نهایت تلاشمان را برای خندیدن و جک گفتن و بلوتوث بازی  و فمنیست بودن و جدال دخترانه و پسرانه سر کلاس انجام دادیم!!! حال کدامین صیغه ی امتحان گرفتن را صرف کنیم؟؟؟؟؟  با اینکه سخت است اما پله های دانشکده ی زبان را 2تا 4 تا پیمودم تا سریع تر سر جای خود مستقر شوم ...... همین که وارد قرارگاه امتحانی شدم......  نمیدانم چرا هرچه فحش و ناسزا بود بر نام فامیلی خود فرو فرستادم!!!! چرا که ترتیب قرارگاه به نحوی بود که  جایگاه من در ردیف اول در جوار مراقب جلسه چشم در چشم مراقبی خشن و انعطاف ناپذیر بود!!!!

باری به هر جهت تقلب را باید انجام داد اما چگونه؟؟؟؟؟؟  نگاهی به سمت راست میکنم..... پسری در کنار من نشسته که کارت دانشجوییش او را مینا معرفی میکند!!!!! آخر ندانستم نام او مینا بود یا نام خانوادگی اش!

از ظاهرش پیدا بود که هیچ نخوانده و شب سختی را پشت سر گذرانیده است!!!! دستمال به دست..... چشمان قرمز و سر روی نامرتبش نشان میداد عجیب سرمایی خورده است.

سمت چپ نیز....... نیم نگاهی کافی بود که به سرعت سرم را برگردانم ..... دشمنی خونی با چشم های ور قلمبیده ! نگاه های تحقیر آمیز او بر من فهماند که فری..... بدبخت شدی............... خواهر فاطمه  دو صندلی ان طرف تر بر من چشمکی زد اما چگونه جواب وی را دهم ؟؟؟؟؟

8:45 همان روز!

درمانده و مستاصل از پله های دانشکده ی مذکور پایین آمدم. روزی که نکوست از صبح دل انگیزش پیداست!

همین که پایم را بروی آخرین پله گذاشتم رفقای عزیزتر از جانم به دورم حلقه زدند که چیکار کردی فری؟؟؟؟؟؟

ما نیز با گشاده رویی هر چه تمام تر فرمودیم: امروز گلابی بازاره!!!!!

ای کاش زبانم لال می نمود و این حرف ضایع را نمیزدم!!!!!!

ساعت 10 همان روز.

دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی...... طبقه چهارم .... بخش خودمان.

هجوم همکلاسی های آدامسی در مرکز کامپیوتر دانشکده برای انتخاب واحد مارا از رفتن به آنجا و سر زدن به مدیریت وبلاگمان منع میکند.

 

پ.ن: همکلاسی های آدامسی ، شهرستانی هایی  هستند که مارا با سلامی و صبح بخیری  در نخستین ساعات روز تحویل میگیرنند( بر مثال شیرینی ابتدای آدامس) و در انتها با چشم غره ی کشدار و نا سزاهای زیر لب مارا بدرود میگویند!!!( همانند بیمزگی بعد از جویدن آدامس)  من خود بارها در مخیلاتم اندیشیده ام که مبادا ارث پدریشان را چپاول کرده ام؟؟؟؟؟؟

 

بیرون آمدن از مرکز کامپیوتر همانا و گلابی جدیدی بر تابلو اعلانات همان!

نمرات درس آ.پ تطبیقی بر دیوار خودنمایی میکرد..... قلبم بر کف پایم افتاد وقتی نمره ی مبارک را دیدم!!!! برای آن همه فعالیت سر کلاس و کنفرانس و power point و فلاکت تایپ مقاله انصاف نبود که چنین گلابی رسیده و خوش بر رویی داشته باشم!!!!!!

ساعت 12 همان مکان..... طبقه پنجم.... اتاق استاد مربوطه.

برای اعتراض بر سر نمره ی مذکور همگی به اتاق استاد مبارک هجوم آوردیم.

استاد بعد از بررسی مکرر فعالیت های من راضی شد که یک و نیم نمره ای بر من اضافه کند تا  شاید این درس سه واحدی جان من را کمتر بر لبم برساند! وی را به حربه ی چاپلوسی و تملق و وعده ی دانشجوی خوبی در ترم آینده راضی نمودم!

 

سا عت 12:30 ..... همان مکان طبقه چهارم....

استاد فلسفه یقه ی خواهر محبوبه را گرفت که این چه نمره ی افتضاحی ست........ بر من الهام شد که اگر نمره  محبوبه خراب است من از او گلابی ترم...... لیک بر قوس راهرو پیچیدم و تلاشیدم در تیر رس نگاه استاد قرار نگیرم که برادر محمد را دیدم که قایم شده است..... بر او خندیدم که تو هم؟؟؟؟؟؟  او نیز گفت به زور تقلب .... آری!

 

ذکر شماره ی دانشجوییمان به خواهر محبوبه و خواهر فاطمه همانا و شیر کردن وی برای خواندن نمره ی هر جفتمان همان!!!!

 

و این بود سرنوشت آخرین گلابی ..... گلابی از نوع اندیشه های افلاطون!

 

ساعت 14 همان روز...... منزل .

 

خسته با باری از گلابی و لبانی تشنه و شکمی گشنه ناشی از روزه ی ماه مبارک به منزل آمدم و پای در و دل با مادر محترم باز شد......  سلام از من همانا و یاد آوری مادر به امتحان اقتصاد فردا همانا و نبودن توان برای درس خواندن همان!!!!!

و من بر خود اندیشیدم که باعث و بانی این همه گلابی منم  یا اساتید یا دانشکده یا مدیریت دانشگاه شیراز یا اغتشاشگران حوادث اخیر یا  تلوزیون های بیگانه یا  انتخابات یا  آقای موسوی که کاندید شد یا سردمداران مملکت یا دولتهای فرا مرزی آمریکا و اسرائیل.